می خواهم معنایِ دوست داشتن را... تازه کنم! دارد خاک می خورد زیرِ خروارها بی تفاوتی... دارد مچاله می شود. دارد می میرد. بیچاره مانده است، میانِ غرور و بدبینی و مسمومیتِ آدمها... دارد رنگ می بازد آنقدر که... بی حرمتش کرده اند! می خواهم آنقدر دوستت بدارم، تا مردم بپرسند از تو: این کارها چیست این دیوانه می کند ؟ و تو بگویی با خنده ای و شوقی: دارد برایم دیوانگی می کند... و دوست داشتن نامِ دیگرِ دیوانگی ست. دیوانه ی تنها یک نفر بودن... یک نفر چون تو... دیوانه ی شب تا سحر. گفتن و خندیدن و رقصیدن های