سه تا مرد داشتند در مورد امور تصادفی صحبت می کردند اولی : زنم داشت داستان دو شهر را می خواند که دو قلو زایید دومی : خیلی جالبه زن من هم سه تفنگدار را می خواند که سه قلو زایید سومی فریادی زد و گفت :خدای من ,من باید زود بروم خانه وقتی از او پرسیدند که چه اتفاقی افتاده گفت : وقتی داشتم از خانه می آمدم بیرون زنم علی بابا و چهل دزد را می خواند.
1390/10/16 - 22:15 در پــَـ نــــــه پــَـ