یه غمی هست که بچه های آخر بیشتر درکش می کنن
غم به مرور زمان کم شدن آدم های سر سفره !
امروز به آنهایی می اندیشم
که روی شانه هایم گریه کردند
ونوبت من که شد شانه خالی کردند
و خدایی که تنهاست
ولی هرگز تنهایت نمی گذارد
به حساب حسودی ام نگذار
که هرجا ۲ نفر هستند و من تنها
دلتنگ می شوم
دستانم بوی گل می داد٫مرا به جرم چیدن گل
محکوم کردند٫با خود نگفتند
شاید من گلی کاشته باشم!!!
ترسم ان روز بیای که نباشد جسدم
کوزه گر کوزه بسازد ز خاک جسدم
لب ان کوزه بسازد ز خاک لب من
بی خبر لب بگذاری به لبان جسدم
تشنه را اب محال است که از یاد رود.