یه وقت هایی بود از سرما دستام قرمز میشد تا چشمت که بهشون می افتاد میگرفتیشون تو دستات ها میکردی ومیگفتی((باز تو دستکشات یادت رفت دختر؟)) نمیدونستی از قصد اونارو ته کیفم قایم کردم چه لذتی داشت دیدن نگرانی تو برای من...
چطــور میشــود .. بــﮧ آدمهـــــآﮮ اطرآفت گفــت : ایــن یکــﮯ رآ رهــآ کنیــد .. نگــ ـآهش نکنیــد .. بـآ او حرف نزنیـــــد .. او فقط مــآلِ من است ..!؟!؟!