پاییز آمد برای برچیدن برگهای خشک ، ما کجای فصل زرد بودیم ، که عشق ما را چید ؟
می ترسم … می ترسم تو بیایی ولی من به نداشتنت عادت کرده باشم !
امتداد بازوانت می شود … انتهای دل سپردگی !
خدایا انقدر طعم این صبر تلخ شده که فکر نکنم هیچ حلوایی بتونه شیرینش کنه !
سوت پایان را بزنید ! صداقت من حریف مکر این زمانه نشد ، شکست را می پذیرم
توکه نیستی … من به عکس هایت می نگرم این همان نفس مصنوعی هست !
تــو رانمي بـخشـم كـه وقـتِ بـودن نبـودي ...وقـتِ ديـدن نـديدي ...وقـتِ عـاشقي هـرزگـي كـردي ...وقـتِ گـريـه بـا ديگـران خنـديـدي ...!تـو راهـرگـزنـمي بـخشـم كـه هـرگـز با مـن نبـودي و مـن بـه سـادگـي همــه ام بـا تــو بـود ...!
کجا رفتی عزیز
برای هرکس که رفتنی ست ، فقط باید کنار ایستاد و راه باز کرد ، به همین سادگی !