گفتم: خدايا سوالي دارم گفت: بپرس...... ...... گفتم: چرا هر موقع من شادم، همه با من ميخندن، ولي وقتي غمگينم كسي با من نميگريد ؟ گفت: خنده را براي جمع آوري دوست و غم را براي انتخاب بهترين دوست آفريدم. ----------------------------------------- Like یادتون نره.

امتياز پروفايل

[بروز رساني]
+66

آخرين امتاز دهنده:

امتياز براي فعاليت

مشخصات

موارد دیگر
آفلاين مي باشد!
بازديد توسط کاربران سايت » 47191
saman
1970 پست
مرد - مجرد
1371-03-25
حالت من: عصبانی
فوق ديپلم
دانشجو
اسلام
ايران - تهران - تهران
با خانواده
نرفته ام
نميکشم
دانشگاه آزاد اسلامي واحد تهران شرق
کامپیوتر-نرم افزار-در حال گذراندن دوره(MCITP)
فلسفه و آهنگهای غمگین و رانندگی حرفه ای و ریس تو خیابون و...
k750i
ندارم
177 - 75
mstech.ir
noblem2011@yahoo.com
09367586304

اينها را ايگنور کرده است

توسط اين کاربران ايگنور شده است

دوستان

(161 کاربر)

آخرین بازدیدکنندگان

گروه ها

(20 گروه)

برچسب ‌های کاربردی

saman
saman
این روزها هر جا که باشم تو را حس می کنم

عطرت تمام خلوتم را پر کرده

و بی شرمانه تا رختخوابم هم پیش آمده

آنجا که خیال انگشتانت لای موهایم خطوط خاطره رسم می کند

و مرا به رویایی ترین خوابها فرا می خواند

خوابهایی که بی خیال فرسنگها ف ا ص ل ه

تو را کنار من می نشاند

و به من فرصت تماشا می دهد

این روزها به آخرین ها می اندیشم

به آخرین قرار

آخرین دیدار

و هدیه ی آخر

راستی پس بوسه آخر چه ؟!

شاید بعدها روزنامه ها قصه زنی را بنویسند

که حواس خودش را پرت می کرد

تا نداند عطر مردانه می زند !
دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 14:35
+3
saman
saman
نه..

کاری به کار عشق ندارم

من هیچ چیز و هیچ کسی را

دیگر

در این زمانه دوست ندارم

انگار

این روزگار چشم ندارد من و تو را

یک روز

خوشحال و بی ملال ببیند

زیرا

هر کس و هر چیز را

حتی اگر یک نخ سیگار

یا زهر مار باشد

از تو دریغ میکند

پس

من با همه ی وجودم خودم را زدم به مردن

تا روزگار، دیگر

کاری به کار من نداشته باشد

این شعر تازه را هم

ناگفته میگدارم

تا روزگار بو نبرد

گفتم که...کاری به کار عشق ندارم


دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 14:27
+2
saman
saman
ســـ ـــرداســـ ـــت ومن تنها یـــ ــم
چه جملــــــ  ـــه ای!

پر از کلیــــ ــ  ....

پر از تهــــ ـــوع....

جایِ گَرمی نشســــ ــــته ای وَ میخوانـــ ـــی!

یخ نمیکنــــ  ـــی.....

حس نمیکنـــــ ــــی....

کِه مَن بـــ ــرای ِ نوشتَن همیـــــ ـــن دو کلمه

چه سرمایی را گذراندم
دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 14:24
+2
saman
saman

من پذیرفتم که عشق افسانه نیست


این دل درداشنا دیوانه نیست


میروم شاید فراموشت کنم


با فراموشی هم اغوشت کنم


میروم از رفتن من شاد باش


از عذاب دیدنم ازاد باش


گرچه تو تنهاتر از ما میروی


ارزو دارم ولی عاشق شوی


ارزو دارم بفهمی درد را 


تلخی برخوردهای سرد را 


میرسد روزی که بی من


لحظه ها را سر کنی


میرسد روزی که مرگ عشق را باور کنی...



دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 14:14
+3
saman
saman

سردردها یم

کابوس هایم


و تمام این کز کردن هایم را در این روزها مدیون توام...


نه


مدیون خودم هستم


تو که گناهی نداری


گناه را من دارم


و این ها تنها بخشی از تاوان این گناه است


اما... برای تو درد کشیدن هم زیباست


کاش آخر این غصه قصه ای زیبا باشه که تو شاعرش باشی...


دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 14:11
+2
saman
saman

تو نفهمیدی ... که برای داشتنت

 


دلم را نه ...


 


          عشقم را نه ...


 


                    رویاهایم را نه ...


 


براي داشتنت حسي را دادم که


 


بدون آ ن  دیگر من، آ ن  " من " سابق نیستم!


 


حالا يکي هستم مثل بقيه ... نه ... 


 


يکي مثل يخ، سرد ...


 


           يکي مثل ديوار، بي روح ...


 


                     يکي مثل خودم اما بي حس ...!


 


و اين کشنده است، اما نمي کشد !


 


دلم مالِ تو ،


 


          عشقم مال ِ تو ،


 


                    روياهايم را هم نمي خواهم


 


اما " من ِ " خودم را پس بده ...


 


با اين " من ِ الآن " خیلی غريبه ام !!!


 


                اين حس کشنده است اما نمي کشد


دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 14:06
+2
saman
saman

می خواهم عمرم را


با دست های مهربان تو اندازه بگیرم


برگرد!


باور کن


تقصیر من نبود


من فقط می خواستم


یک دل سیر برای تنهایی هایت گریه کنم


نمی دانستم گریه را دوست نداری


حالا هم هروقت بیایی


عزیز لحظه های تنهایی منی


اگر بیایی


من دلتنگی هایم را بهانه می کنم


تو هم دوری


وکسانی که دور نیستند در راهند


رفته اند برای تاریکی هایت


یک آسمان خورشید بیاورند


یادت باشد 


من اینجا


کنار همین رویاهای زودگذر


به انتظار آمدن تو


خط های سفید جاده را می شمارم


دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 14:04
+2
saman
saman

دیگر دل نخواهم بست

دوست نخواهم داشت

دیگر احساس را از هیچکس تمنا نخواهم کرد

گرچه محتاج احساسم ، گرچه محتاج تسکینم

سهم من ازعشق آنکس که امید محبت داشتم سراسر اشک و


دلتنگیست

دیگر چه انتظار عشق ورزیدن از آنکس که ژرف نگاهم را نمی فهمد

تنهایم گذاشت آنگه که نیازمند احساس بودم

دستانم را نفشرد آنگاه که تن سردم محتاج گرما بود

به انزوا می روم

به آن ژرفترین ژرفا

آنجا با خاطراتش زنده خواهم بود، غیابش را حس نخواهم کرد

لااقل آنجا آرزوهایم را در آغوش دیگری نمی بینم...


دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 14:00
+2
saman
saman

آن گاه     


که دلتنگی می رسد از راه


نمی دانم :  از کیست  تقصیر 


از آن که  می نامندش تقدیر


یا پذیرا شدن  اندیشه


به  ناچار های بود و    هست


آنزمان  که می شکند فریاد 


دل ست که  می رسد به داد


می آید با قلم هفت رنگ در دست


سرخ ، زرد ، کبود


سایه نبود و  سبز  بود


 به زندگی رنگ می زند


  می دمد در نای عشق


    تا نمیرد شادی


  شاد آهنگ می زند


نقش تو می بیند  در  حریر ابر  خیال 


می پرد  و مرا می برد


 تا   پرواز  هزار  سپید گشوده بال 


   به دادم می رسد  هر از گاه


  که نخواند  کسی  اندوهم از نگاه


آن زمان که  بر ساز  لحظه ها 


زخمه ی پریشانی  می زند   دستم


 زمزمه می کند دل  : اندوه چرا !


   هنوز او   هست  و من هستم


دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 13:58
+2
saman
saman

در تاکسی خودت را به خواب زدی تا


سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من


وقتی زنی موقع زایمان فریاد کشید

حتی در فیلم تو بلند

گفتی:"زهرمار!"

در خیابان دعوایت شد و تمام

ناسزاهایت، فحش خواهر

و مادر بود

در پارک، به خاطر بودن تو

نتوانستم پاهایم را دراز کنم

نتوانستم به استادیوم بیایم، چون

تو شعارهای آب نکشیده می دادی

من باید پوشیده باشم تا تو دینت را

حفظ کنی

مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی

تو ازدواج نكردی و به من گفتی زن

گرفتن حماقت است

من ازدواج نكردم و به من گفتی ترشیده

عاشق که شدی مرا به زنجیر

انحصارطلبی کشیدی

عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرابپسندد

من باید لباس هایت را بشویم و اتو

بزنم تا به تو بگویند خوش تیپ

من باید غذا بپزم و به بچه ها برسم

تا به تو بگویند آقای دکتر

وقتی گفتم پوشک بچه را

عوض کن، گفتی بچه مال مادر است

وقتی خواستی طلاقم بدهی، گفتی بچه

مال پدر است

در تمام زندگیم جای یک جمله خالی بود:

خسته نباشی مرد...


(ژیلا سادات)



آخرین ویرایش توسط saman در [1392/05/28 - 13:56]
دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 13:56
+2