گفتم: خدايا سوالي دارم گفت: بپرس...... ...... گفتم: چرا هر موقع من شادم، همه با من ميخندن، ولي وقتي غمگينم كسي با من نميگريد ؟ گفت: خنده را براي جمع آوري دوست و غم را براي انتخاب بهترين دوست آفريدم. ----------------------------------------- Like یادتون نره.

امتياز پروفايل

[بروز رساني]
+66

آخرين امتاز دهنده:

امتياز براي فعاليت

مشخصات

موارد دیگر
آفلاين مي باشد!
بازديد توسط کاربران سايت » 47114
saman
1970 پست
مرد - مجرد
1371-03-25
حالت من: عصبانی
فوق ديپلم
دانشجو
اسلام
ايران - تهران - تهران
با خانواده
نرفته ام
نميکشم
دانشگاه آزاد اسلامي واحد تهران شرق
کامپیوتر-نرم افزار-در حال گذراندن دوره(MCITP)
فلسفه و آهنگهای غمگین و رانندگی حرفه ای و ریس تو خیابون و...
k750i
ندارم
177 - 75
mstech.ir
noblem2011@yahoo.com
09367586304

اينها را ايگنور کرده است

توسط اين کاربران ايگنور شده است

دوستان

(161 کاربر)

آخرین بازدیدکنندگان

گروه ها

(20 گروه)

برچسب ‌های کاربردی

saman
saman
دلم بستهٔ مهر دلبند نیست

ز دیدار دلبند خرسند نیست


به مهر تو سوگند ای سست مهر


اگرچه دگر جای سوگند نیست


چو بشکسته یی آخرین عهد من


دگر با توام رای پیوند نیست


بلی آنکه صد بار پیمان شکست


بدو عهد بستن خوشایند نیست


تو را آزمودیم ما بارها


به کار تو جز ریب و ترفند نیست


به دل تا فریبیت صورت نبست


به لبهات نقشی ز لبخند نیست


تو مردم فریبی نیی مهربان


دل تو به مهر کسی بند نیست


سزاوار دست سلیمانیم


نگینی که دیوان ربودند نیست


گوزنی که روبه به چنگ آورد


پسندیدهٔ شیر ارغند نیست


به سویم دگر تیر عشوه مبار


که بر تن ز صبرم کژآغند نیست


دل خستهٔ آرزومند من


که دیگر تو را آرزومند نیست


گسسته ست زنجیر امید و بیش


به دام هوای تو پابند نیست


در خانهٔ دل بسی کوفتم


که جویم تو را لیک گفتند نیست

دیدگاه  •   •   •  1392/06/31 - 02:32
+2
saman
saman

یاد داری که موسم پاییز


جانب باغ و بوستان رفتیم


دست در دست یکدگر باهم


از پی دیدن خزان رفتیم


پنجه های چنار زرد و نزار


زیر پای من و تو می شد خرد


باد پاییز های و هوی کنان


برگها را به هر طرف می برد


گلبن نسترن ز بی برگی


بیدسان پیش باد می لرزید


گه ز تاراج باغ می نالید


گه ز تشویش باد می لرزید


شاخه های صنوبر و شمشاد


بر سر خاک زر می افشاندند


برگها زیر پای ما نالان


قصه ای دردناک می خواندند


خسته و دلشکسته می گفتند


مرگ مطلوبتر ز تنهایی ست


پایفرسود پای دوست شدن


دوستان خوبتر ز تنهایی ست

دیدگاه  •   •   •  1392/06/31 - 02:30
+2
saman
saman
آزاد آزادم ببین چون عشق درگیر من است
دیگر گذشت آن دوره که تقدیر زنجیر من است
شاید نمی دانی ولی از خود خلاصم کرده ای
آیینه ی خالی فقط امروز تصویر من است
از عشق تو برباد رفت آن آبروی مختصر
من روح بارانم ببین ، چون عشق تقدیر من است …
دیدگاه  •   •   •  1392/06/31 - 02:28
+2
saman
saman

همین که پیش هم باشیم،همین که فرصتی باشه


همین که گاهی چشمامون،تو چشم آسمون واشه


همین که گاهی دنیار و با چشمای تو می بینم


همین که چشم به راه تو میون آینه می شینم


بازم حس می کنم زنده ام


بازم حس می کنم هستم


بگو با بودنت دل رو


به کی غیر تو می بستم


همین که میشه یادت بود،تو روزایی که درگیرم


که گاهی ساده می خندم،گاهی سخت دلگیرم


همین احساس خوبی که


دلت سهم منو داده


همین که اتفاق عشق


برای قلبم افتاده


بازم حس می کنم زنده ام بازم حس می کنم هستم


بگو با بودنت دل رو به کی غیر تو می بستم
دیدگاه  •   •   •  1392/06/31 - 02:27
+2
saman
saman

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید

وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید


وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید


وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید


من عاشق چشمت شدم ، نه عقل بود و نه دلی


چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی


یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود


آندم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود


وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد


آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد


من بودم و چشمان تو ، نه آتشی و نه گِلی


چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی


من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر


چیز ر آنسوی یقین شاید کمی هم کیش تر


آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود


دیگر فقط تصویر من در مردمکهای تو بود


من عاشق چشمت شدم…

دیدگاه  •   •   •  1392/06/31 - 02:25
+2
saman
saman
یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت
پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت
یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت
من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت
تا از خیال گنگِ رهایی، رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت
شاید به پاس حرمتِ ویرانه های عشق
مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت
تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت
دیگر اسیر آن منِ بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت
دیدگاه  •   •   •  1392/06/31 - 02:23
+2
saman
saman
لنگه های چوبی درب حیاطمان
گرچه کهنه اند وجیر جیر میکنند
ولی خوش به حالشان که لنگه هم اند
دیدگاه  •   •   •  1392/06/31 - 00:57
+2
saman
saman
بی شک جهان را به عشق کسی آفریده‌اند ،
چون من که آفریده‌ام از عشق
جهانی برای تو !
دیدگاه  •   •   •  1392/06/31 - 00:18
+3
saman
saman
دیدگاه  •   •   •  1392/06/30 - 23:55
+3
saman
saman
ﻣـﺎﻣـﺎﻥ؟
ﻟـﺤـﺎﻓـﻪ ﻣـﻦ ﺻـﻮﺭﺗـﯽ ﺑـﻮﺩ ...!
ﭼـﺮﺍ ﺭﻧـﮕـﺶ ﺳـﻔـﯿـﺪ ﺷـﺪﻩ؟
ﺑـﺎﻟـﺸـﺘـﻢ ﻣـﺜـﻞ ﭘـﻨـﺒـﻪ ﻧـﺮﻡ ﺑـﻮﺩ...!
ﭼـﺮﺍ ﺍلـاﻥ ﻣـﺜـﻞ ﺳﻨـﮓ ﺷـﺪﻩ؟
ﺑـﺎﺑـﺎ؟
ﭼـﺮﺍ لـاﻣـپـو ﺭﻭﺷﻦ ﻧـﮑـﺮﺩﯼ؟؟!!!
ﺗـﻮ ﮐـﻪ ﻣـﯿـﺪﻭﻧـسـﺘـﯽ ﺍﺯ ﺗـﺎﺭﯾـﮑـﯽ ﻣـﯿـﺘـﺮﺳـﻢ!
ﻣـﮕـﻪ ﺩﺍﺭﻩ ﺑـﺎﺭﻭﻥ ﻣـﯿـﺎﺩ؟
ﻫـﻤـﻪ ﺟـﺎ ﺑـﻮ ﺧـﺎﮎ ﻣـﯿـﺪﻩ ﺁﺧـﻪ!
ﺁﺧـﺮه ﻫـﻔـﺘـﻪ ﻧـﯿـﺴـﺖ ﮐـﻪ ...!
ﭘـﺲ ﭼـﺮﺍ ﻣـﻨـﻮ ﺷـﺴـﺘـﻦ؟
ﻋـﺸـﻘـﻢ؟
ﺁﺭﻭﻡ ﺑـﺎﺵ ... ﭼـﺮﺍ ﮔـﺮﯾـﻪ ﻣـﯿـﮑـﻨـﯽ؟ ﻭﻗـﺘـﯽ ﺯﻧـﺪﻩ ﺑـﻮﺩﻡ ﺍﺭﺯﺷـﻤـﻮ ﻓـﻬـﻤـﯿـﺪﯼ ﻣـﮕـﻪ؟
دیدگاه  •   •   •  1392/06/30 - 23:41
+2