گاهي اوقـــــات چيزي نميگوينــــد
چون به نظرشــــان لازم نيست كه چيــــزي گفته شود
با نگاهشان حرف ميزنند...
به اندازه يك دنيـــــــــا حرف ميزننـــد
هرگـــــــز
نبايد از چشمان هیچ زنـــــــی ساده گذشــــــــت!
زن هــــا
گاهي اوقـــــات چيزي نميگوينــــد
چون به نظرشــــان لازم نيست كه چيــــزي گفته شود
با نگاهشان حرف ميزنند...
به اندازه يك دنيـــــــــا حرف ميزننـــد
هرگـــــــز
نبايد از چشمان هیچ زنـــــــی ساده گذشــــــــت!
جواني با چاقو وارد مسجد شد و گفت :
بين شما كسي هست كه مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه كردند و سكوت در مسجد حكمفرما شد ، بالاخره پيرمردي با ريش سفيد از جا برخواست و گفت :
آري من مسلمانم.
جوان به پيرمرد نگاهي كرد و گفت با من بيا ،
پيرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمي از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پيرمرد گفت كه ميخواهد تمام آنها را قرباني كند و بين فقرا پخش كند و به كمك احتياج دارد .
پيرمرد و جوان مشغول قرباني كردن گوسفندان شدند و پس از مدتي پيرمرد خسته شد و به جوان گفت كه به مسجد بازگردد و شخص ديگري را براي كمك با خود بياورد.
جوان با چاقوي خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسيد :
آيا مسلمان ديگري در بين شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد كه گمان كردند جوان پيرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پيش نماز مسجد دوختند .
پيش نماز رو به جمعيت كرد و گفت :
چرا نگاه ميكنيد ، به عيسي مسيح قسم كه با چند ركعت نماز خواندن كسي مسلمان نميشود ...