بالاخـــره یاد میگیری
از یک دوستت دارم ساده برای دلت یکــ خیال رنگارنگ نبافـــی...
که رابطه
یـــعنی بازی و اگــــر بازیگـــری نکنی میبازی...
که داستان های عـــاشقانه
از یک جایی به بعــــد رنگ و بوی منطق به خود میگرند...
که سر هـــر 4 راه ِ تـــعهد، یک هوس شیرین چشمک میزند...
یاد میگیری که
خودت را دریغ کنی تا همیشه عزیز بمـــانی...
که آدمـ جمـــاعت
چه خواستن های سیری ناپذیری دارد
و چه حیلـــــــــهـ هایی برای بهـ دست آوردن...
که باید
صورت مسئله ای پر ابهام باشی نه یک جواب کوتاه ُ سادهـ ...
که وقتی باد میاید
باید کـــلاهت را سفت بچسبی نه بازوی بغل دستی ـَت را...
باید بفهمی
در انتهای همه ی گپ زدن های دوستانه،
بــــــــاز هم تنـــهــایی
و آن همان لحظه ایست کهـ
همه چیز را بی چونُ چرا میپذیری...
با رویی گشاده
و لبخندی که دیگـــر خودت همـ معنی ــَــش را نمـــیفهمـــی...
آدمهایی هستنـد ک ِ آدمـ َند!
دستانتـآن را دَم به دقیقه میبوسند ُ بو میکشند
گاهی می آیند از دور نگآهتـآن میکنند ُ قربان صدقه راه رفتن تـان میروند
در خلوتـ دو نفری ِتـآن ولووم صدایشان را بالا میبرنـد ُ
تآ ته ِ نفسهایشان دیوآنه وار صدایتان میکنند ُ
دوستت دارم هایشآن را پشت سر هم تکرآر میکنند،
جلویتـ ناگهانی سبز میشوند تـا کمی ذوق ُ شوقت ـان را ببینند،
ک ِ یکـ هوو دستانتـان باز شود ُ جآنی بگیرید از هم...
از پشت سر دستانتـان را میگیرند ُ
سعی دارند مآندنتــآن را همیشگی کنند و قهر ها را پس بزنند ُ شمآ رآ دریابند
آدمهایی هستند ک ِ خستگی ـتآن را به جآن میخرند ُ
هیچ گآه منت ـی از سویشآن روی ِ سرتآن سنگینی نمیکنـد !
آدمهایی ک ِ کآر و زندگیشآن ، مآل ُ مقامشـآن ،
تنها داراییشآن دو جفتـ چشمآنتـان است ُ بـَس ! یا شاید دستانتـان ... !
شب ها سرشآن را روی ِ بالشت میگذارند ُ
صبح ها به اُمید ِ هوآی ِ دیدنتـآن چشمآنشان را به روی ِ دنیآ باز میکنند،
همین آدم ها هستند ک ِ نمآز عشق رآ ب ِ جآ می آورند
آدم هایی هستند ک ِ هرچه بنویسی ـشآن تمآم بشو نیستند ک ِ نیستند
این ها آدمهایی هستند ک ِ
با وجودشان عشق ، لبخنـد ، زندگـی ، مزه ی ِ عسل به دهآنمــان میگیرد!