پسرخالمو با دوست دخترش بیرون دیدمورفتم جلو سلام علیک کنم میگه ببخشید به جا نیاوردم...اومده خونه میگم چرا اینجوری کردی میگه اخه دوستم خیلی شکاکه واسه اینکه بم گیر نده گفتم تو فامیل دختر نداریم؛گفتم خب امروز چی بش گفتی؟گفت بعد اینکه رفتی گفتم حیوونکی کم داشت
وقتی دستت در دستم بود وقتی سرت روی شانه ام بود من بفکر هرچیزی غیر از تو بودم اعتراف میکنم امروز که تنهایم در ارزوی یک لحظه از ان ساعتهای رویایی میسوزم میسوزم آه که زود دیر شد A.S 1392/08/12
گاهی آرزو میکردم که کاش خانه ام سقف نداشت تا شبها ستاره هارا میشمردم و به خواب میرفتم ولی خوب که می اندیشم سقف ها هم لازمند! آری آرزو های دیروز را به خاطر می آورم و لبخند میزنم از ساده بودنش اما حتم دارم که روزی هم به آرزو های امروزم میخندم و چه خوب است که اوکه پای آرزو هارا امضا میکند از فردای ما خبر دارد که ما از تحقق بعضی آرزو های دیروزمان شاد میشویم و به پوچی برخی میخندیم. به جای اینکه گریان از آرزو های اشتباهمان باشیم...