یافتن پست: #امــــ

.

امــــــــان از روزی که یــــــــه ۲زاری ,

خـــودشو تــــراول فــــــــــرض کنـــــه !


دیدگاه  •   •   •  1392/07/25 - 23:45
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



وقتـــی خاطره ی آدم ها زیاد میشــــه...
دیــــوار اتاقشون پر از عکس میشــــه...
امــــا همیشه دلت واسه اونی تنگ میشه کــــه...
نمــیتونــــی عکسشو به دیوار بزنــــی!!!




دیدگاه  •   •   •  1392/07/22 - 20:31
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
امـــــان از روزی که یــــــــه ۲زاری , خـــودشو تــــراول فـــرض کنـــه
دیدگاه  •   •   •  1392/07/21 - 19:19
+5
xroyal54
xroyal54
در روزگــــــار های قدیــــــم جزیـــــــــــــره ای دور افتاده بود که
همه ی احـــــــساسات در آن زندگـــــــــی می کردند.
شـــــادی، غــــــم، دانــــــش، عــشــــــق و باقی احـــــساسات.
روزی به همه ی آنها اعلام شد که جزیره در حالِ غرق شدن است!!
بـنــــابـــرایـــــن هریــــک شــروع به تعــمـــیر قایــقـهایشان کردند.

امـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا..
اما عشـــق تصمیم گرفت که تا لحظه ی آخـــر در جزیره بماند!
زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود، عشق تصمیم گرفت تا
برای نجــــــــات خــــود از دیـــــــــــــگران کـــمــکـــــ بخواهد.
در همین حال او از ثروت که با کشتی باشکوهش در حال گذشتن از آنجا بود
کــــــــــــمــــــکــــــــــــــــــــ خواســـتـــــــــــ !!

" ثروت، مرا هم با خود می بری؟؟؟!! "
ثروت جواب داد: نه نمی توانم! مقدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست،
که من دیگر جایی برای تو ندارم.
عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد!

" غرور، لطفا به من کمک کن! "
" نمی توانم عشق! تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی! "
پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود کمک خواست!

" غم، لطفا مرا با خود ببر! "
" آه عشق؛ آن قدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم! "
شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که
اصلا متوجه عشق نشد!

ناگهان صدایی شنید:
" بیا اینجا عشق! من تو را با خود می برم! "
صدای یک بزرگتر بود؛

عشق آن قدر خوشحال شد که فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد!
هنگامی که به خشکی رسیدند، ناجی به راه خود رفت!
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است،
از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:

" چه کسی به من کمک کرد؟؟؟ "
دانش جواب داد: " او زمان بود! "
" زمان؟؟!!! اما چرا به من کمک کرد؟؟؟!! "
دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد:
" چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند! "
دیدگاه  •   •   •  1392/07/17 - 20:53
+4
sara
sara
عکســـــت را نگــــاه میکنــــم آخ کــــه ایــــن عکـــس پیـــر نمیشـــود

امــــــا ، پیـــــــرم میکنــــد
دیدگاه  •   •   •  1392/07/17 - 08:48
+5
محمد
محمد
زنـــدگــی نــقـــطــه ســـرخــــط ....
تـــو نــوشـــتــه بــودی ،
دیــــدار . . . بــــه قــــیـــامــــتــــــ ..........
دیدگاه  •   •   •  1392/07/16 - 18:35 توسط Mobile
+5
xroyal54
xroyal54
لذتي كه در “كوفت” گفتن مامان هست در “قربونت برم” هيچكس نيست ....







با احساساتم بازي نكن....

.

.

.

.

.
.

خــــــــُ لامـــــصـــّـــب مي بازي حرصت در مي ياد...







★★★★★★★★

دیدگاه  •   •   •  1392/07/16 - 00:23
+5
Mohammad Mahdi
Mohammad Mahdi


بـــــد حــــال نیـــســـتم!!! امـــــا ...آدمــــهـــا....بـــــــد حـــالـــم را میگـــیرنـــد ...


دیدگاه  •   •   •  1392/07/12 - 12:43
+4
roya
roya

چه قانون ناعادلانه ای


برای شروع یک رابطه


هر دو طرف باید بخواهند


امـــــــــــــا


برای تمام شدنش


همین که یک نفر بخواهد کافیست!!!




g70853_alone_boy_15.jpg

دیدگاه  •   •   •  1392/07/11 - 13:56
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
بعضـــــــــ ی وقــــت‌ها یـکی طوری میسوزونتت کــــــ ه هزار نــــــفر نمیتونن خامـــــوشت کنن . …. … ……… بعضی وقـــــــت هــ ـا یکی طوری خاموشت میــکـنـــــــ ه که هزار نفر نمیتونن روشنتــــــــ کنـــ ـ ــن.
دیدگاه  •   •   •  1392/07/9 - 16:39
+1

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ