یافتن پست: #بازی

سیاهه ای از آسمان
سیاهه ای از آسمان
ما که امسال برف ندیدیم خوش بحال اونایی که برف بازی کردند{-60-}
9 دیدگاه  •   •   •  1390/12/20 - 18:10
+6
Tiam Mohseni
Tiam Mohseni
دوستان من دارم میرم فوتبال ببینم 15 دیقشم رفت!{-22-}
6 دیدگاه  •   •   •  1390/12/20 - 16:14
+3
نیوشا
نیوشا
صرف بعضی از فعلها سنگین است خیلی سنگین

رفتن را صرف کن

رفتن را که صرف میکنی حالت از هرچه ادبیات است بهم میخورد
3 دیدگاه  •   •   •  1390/12/20 - 15:59
+6
-1
سحر
سحر
من و تو شباهت های متفاوتی با هم داریم :هر دو شکستیم ؛
تو قلبم را ، من غرورم را . . .

هر دو رقصیدیم ؛ تو با دیگری ، من با سازهای

تو . . .
هر دو بازی کردیم ؛ تو با من ، من با سرنوشتم . . ....

و در آخر

هر دو پی بردیم ؛
تو به "حماقت" من ، من به "پست" بودن تو . . .

آری این شباهت های متفاوت هر روز آشکارتر می شوند..
دیدگاه  •   •   •  1390/12/20 - 15:05
+4
☺SAEED☻
☺SAEED☻
اگر گفتین چرا ایران دکتر های خوبی داره ؟؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.چون از بچگی تجربه دکتر بازی دارند :))
2 دیدگاه  •   •   •  1390/12/19 - 21:11
+4
maryam
maryam
قسمتی از وصیت نامه ی حسین پناهی:
قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.
بعد از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشتنگاری قرار دهید.
به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!
ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند.
عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع است.
دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند در چمنزار خاکم کنید!
کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند، باید هم قد باشند.
در مجلس ختم من گاز اشکآور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.
از اینکه نمیتوانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش میطلبم.
5 دیدگاه  •   •   •  1390/12/19 - 20:19
+7
reza
reza
سلامتیه نسل من که خسته شد از بس دزدکی بوسید... دزدکی حرف زد... دزدکی در آغوش گرفت... دزدکی عشق بازی کرد... دزدکی دوست داشت... و دزدکی و دزدانه خسته شد... خسته...خسته
2 دیدگاه  •   •   •  1390/12/19 - 15:36
+4
maryam
maryam
به سرنوشت بگویید: اسباب بازی هایت بی جان نیستند! آدمند... ‌می شکنند، آرامتر!
دیدگاه  •   •   •  1390/12/19 - 14:51
+4
*elnaz* *
*elnaz* *
پشت میز قمار دلهره عجیبی داشتم برگی حکم داشتم و دیگر هر چه بود ضعیف بود و پایین ! بازی شروع شد حاکم او بود و من محکوم همه برگهایم رفتند و سر برگ بیش نماند برگی از جنس وفا رو کرد من بالاتر آمدم بازی در دست من افتاد عشق آمدم با حکم عشوه و ناز برید و حکم آمد از جنس چشم سیاهش زندگی حکم من پایین بود و باختم
دیدگاه  •   •   •  1390/12/19 - 14:37
+2
Danial
Danial
تا کجای قصه باید ز دلتنگی نوشت ، تا به کی بازیچه بودن توی دست سرنوشت ، تا به کی با ضربه های درد باید رام شد ، یا فقط با گریه های بی قرار آرام شد ، بهر دیدار محبت تا به کی در انتظار ، خسته از این زندگی با غصه های بی شمار .
دیدگاه  •   •   •  1390/12/19 - 13:36
+4

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ