maryam
شبها برای بالشم قصه ی عشق بازیمان را میگویم...
از گریه ی من نیست ها...
بیچاره از خجالت خیس آب میشود!!
maryam
من دیـــوانه ی آن لـــحظه ای هستــم که تو دلتنگم شوی ؛
و محکم در آغوشم بگیــری ،
و شیطنت وار ببوسیم ....
و من نگذارم !
عشق من ...
بوسه با لـــجبازی ، بیشتر می چسبـــد ... !!!
♥ نگار ♥
یک روز استاد میخواست برنامه نویسی فلش درس بده... منم که حوصله این بچه بازیارو ندارم، رفتم یه فیلم باز کردم...
یهو دیدم موسم خودش تکون خورد و رفت فیلمو بست! فهمیدم که مهندسمون از یه اتاق دیگه داره کامپیوتر منو میبینه و کنترل میکنه.... دوباره فیلمو رو باز کردم... دیدم دوباره بست و رفت برنامه فلش رو باز کرد و قلموش رو انتخاب کرد و رو صفحه نوشت: فلش کار کن!
منم با یه رنگ دیگه زیرش نوشتم: دهنتو ببند!
بعدش سریع جامو با دوستم عوض کردم...
دوستمم که از همه جا بی خبر بود نشست جای من. بعدش یهو مهندس اومد تو کلاس و دوستمو برد بیرون...
maryam
گــاهـی شــایـد لازم بـاشــد ،
از یــاد ببـــریـم
یـــاد آنهـــایی را که ،
بــا نبـــودنشان
بـودنمـــان را ،
به بازی گـرفــتند . . . !!
maryam
یڪ روز می رسد...
یڪ ملافه ی سفید پایان می دهد...
به من...
به شیطنت هایم...
به بازیگوشی هایم...
به خنده های بلندم...
روزی ڪــه همه با دیدن عڪـسم بغض می کنند و می گویند:
دیوانه دلمان برای مسخره بازی هایت تنگ شده...