امید
به یاد دارم , مادر مادربزرگم را که شمشیر ملاقه اش در هوا می چرخید
و فرمان می داد تا قصر سنگی اجاق را
پشت به بادهای دیوانه بسازند !
او پادشاه بی چون و چرای قلمرویی بود که از شمال ُ جنوب
به دیگ سیاهی ختم میشد !
تنها پادشاهی که همه شب هایش را گرسنه می خوابید !
و فرمان می داد تا قصر سنگی اجاق را
پشت به بادهای دیوانه بسازند !
او پادشاه بی چون و چرای قلمرویی بود که از شمال ُ جنوب
به دیگ سیاهی ختم میشد !
تنها پادشاهی که همه شب هایش را گرسنه می خوابید !