یافتن پست: #بــ

ساناز
ساناز


یـــن روزهـــا هــــوا خیلـــی غبـــار آلــــود اســـت؛ گـــرگ را از ســـگ نمــی تـــوان تشخیـــص داد ! هنگـــامـــی گـــرگ را می شنـــاسیـــم؛ کـــه دریـــده شـــده ایــــم


دیدگاه  •   •   •  1392/07/18 - 13:03
+5
xroyal54
xroyal54
در روزگــــــار های قدیــــــم جزیـــــــــــــره ای دور افتاده بود که
همه ی احـــــــساسات در آن زندگـــــــــی می کردند.
شـــــادی، غــــــم، دانــــــش، عــشــــــق و باقی احـــــساسات.
روزی به همه ی آنها اعلام شد که جزیره در حالِ غرق شدن است!!
بـنــــابـــرایـــــن هریــــک شــروع به تعــمـــیر قایــقـهایشان کردند.

امـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا..
اما عشـــق تصمیم گرفت که تا لحظه ی آخـــر در جزیره بماند!
زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود، عشق تصمیم گرفت تا
برای نجــــــــات خــــود از دیـــــــــــــگران کـــمــکـــــ بخواهد.
در همین حال او از ثروت که با کشتی باشکوهش در حال گذشتن از آنجا بود
کــــــــــــمــــــکــــــــــــــــــــ خواســـتـــــــــــ !!

" ثروت، مرا هم با خود می بری؟؟؟!! "
ثروت جواب داد: نه نمی توانم! مقدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست،
که من دیگر جایی برای تو ندارم.
عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد!

" غرور، لطفا به من کمک کن! "
" نمی توانم عشق! تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی! "
پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود کمک خواست!

" غم، لطفا مرا با خود ببر! "
" آه عشق؛ آن قدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم! "
شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که
اصلا متوجه عشق نشد!

ناگهان صدایی شنید:
" بیا اینجا عشق! من تو را با خود می برم! "
صدای یک بزرگتر بود؛

عشق آن قدر خوشحال شد که فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد!
هنگامی که به خشکی رسیدند، ناجی به راه خود رفت!
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است،
از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:

" چه کسی به من کمک کرد؟؟؟ "
دانش جواب داد: " او زمان بود! "
" زمان؟؟!!! اما چرا به من کمک کرد؟؟؟!! "
دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد:
" چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند! "
دیدگاه  •   •   •  1392/07/17 - 20:53
+4
sara
sara
لــُطفــا دَر هــِنگــآم دروغ گـــُفــتــَن

حــَدِاَقــــَلِ شـــعور رآ بـــَرآی مــُخــآطــَب خـــود مــتصور شــَویــد
دیدگاه  •   •   •  1392/07/17 - 08:58
+7
محمد
محمد
زنـــدگــی نــقـــطــه ســـرخــــط ....
تـــو نــوشـــتــه بــودی ،
دیــــدار . . . بــــه قــــیـــامــــتــــــ ..........
دیدگاه  •   •   •  1392/07/16 - 18:35 توسط Mobile
+5
محمد
محمد
بـــــــــــاز هم مثل همیـــــــــــشه چشماشو بست تــــــــــــا شاهزاده رویاهاش سوار بر اسب سفــــید بیاد و اونو باخودش ببره...

یک دفه صدایی اونو به خودش آورد... عمه جان نمیای سر سفره عقد.!!
دیدگاه  •   •   •  1392/07/16 - 18:31 توسط Mobile
+5
محمد
محمد
اســــــم مــــــــرا هـــم ثـــبـــت کـــنيـــد
در گينــــــــــــــــس..
مـــي تــــــوانـــم در آغـــــــــــوش "او"
جـــــــــان بــــــدهــــــم آســـــــــان...
دیدگاه  •   •   •  1392/07/16 - 18:27 توسط Mobile
+6
محمد
محمد
از تــــــو عبــــور میــکنـم
فقـــط نگـــاه میــکنــــی
مــــن اشتبــاه میـکنـــم
تـو هــم گنـــاه میکنـــی
ازم عبـــور می کـــنـــی
ببیــن سقــوط می کنم
به مــن نگــاه کـن ، بزن
فقــط سکوت می کنــم
دیدگاه  •   •   •  1392/07/16 - 18:25 توسط Mobile
+4

 


گـــ ــاهــــی


دلم بــرای زمـــ ـانی


کــه نمیشناختمت تنـــگ می شود


 

دیدگاه  •   •   •  1392/07/16 - 18:10
+3

پســـری که غیـــرتی نشه !



حـــرص نخـــوره !



عصبـــانی نشـــه !



 



.



.



.



.



.



.



.



بایــــد بــره ساپــــــورت بپوشــــه ..

دیدگاه  •   •   •  1392/07/16 - 17:59
+3
roya
roya

برای من همین خوبه. که با رویات میشینم...



 تورو از دور می بوسم...



 تورو از دور می بینم...



برای من همین خوبه بگیرم رد دنیات و...



 ببینم هرکجا میرم... ازونجا رد شدم باتو...



http://1.uped.netii.net/images/cfe9c770eb93.jpg


بــي تــو ســردم اســت
و چسبيده ام به لحــافي که سالــهاست گــرمم نــمي کنــد..


دیدگاه  •   •   •  1392/07/16 - 15:36
+5

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ