خسته ام نه از تکاپو از در به دری …
نه دوستی ، نه یادی ، نه خاطره ی شیرینی !
تنهایم تنهاتر از آن سنگ کنار جاده اما مشتاقم ،
مشتاق دیدار آنکس که صادقانه یادم کند …
من پذیرفتم که عشق افسانه نیست
این دل درداشنا دیوانه نیست
میروم شاید فراموشت کنم
با فراموشی هم اغوشت کنم
میروم از رفتن من شاد باش
از عذاب دیدنم ازاد باش
گرچه تو تنهاتر از ما میروی
ارزو دارم ولی عاشق شوی
ارزو دارم بفهمی درد را
تلخی برخوردهای سرد را
میرسد روزی که بی من
لحظه ها را سر کنی
میرسد روزی که مرگ عشق را باور کنی...
من آن اندوه سرشارم که روزی شعله زد آهم
و لرزید آسمان از ناله های گاه و بیگاهم
مرا در آتش عشقت چنان پروانه سوزاندی
ولی صد سال دیگر هم " من از یادت نمی کاهم "
اگر قصد سفر داری نمی گویم نرو اما ...
جهان را بی نگاه تو نمی خواهم نمی خواهم
تو می دانی که چشمانت تمام هستی من بود
گرفتی هستیم را پس نگو از رنجت آگاهم
تویی آماده رفتن و من تنهاتر از هر شب
برو ای مهربان اما ... " تو را من چشم در راهم