یافتن پست: #تنگ

saman
saman
در CARLO

يواش...، آه...، اوي...، اوخ...، فشار نده...، درد داره...، ليزش كن...، آي...، كاش قبل از عروسيمونميگفتي...، آخ...، صبركن، صبركن، داره ميره، اوخ، بالاخره رفت، چه انگشتر تنگي برام خريدي.

دیدگاه  •   •   •  1392/05/15 - 13:53
+1
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani

دانه آرام بر زمین غلتید رفت و انشای کوچکش را خواندگفت باغی بزرگ خواهم شد تا ابد سبز سبز خواهم ماندغنچه هم گفت گرچه دل تنگم مثل لبخند باز خواهم شدبا نسیم بهار و بلبل باغ گرم راز و نیاز خواهم شدجوجه گنجشک گفت میخواهم فارغ از سنگ بچه ها باشمروی هر شاخه جیک جیک کنم در دل آسمان رها باشمجوجه کوچک پرستو گفت: کاش با باد رهسپار شومتا افق های دور کوچ کنم باز پیغمبر بهار شومجوجه های کبوتران گفتند: کاش میشد کنار هم باشیمزنگ تفریح را که زنجره زد باز هم در کلاس غوغا شد هریک از بچه ها بسویی رفت ومعلم دوباره تنها شدبا خودش زیر لب چنین میگفت: آرزوهایتان چه رنگین استکاش روزی به کام خود برسید! بچه ها آرزوی من اینست!

دیدگاه  •   •   •  1392/05/15 - 10:56
+4
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani

ماهی را هر وقت از آب بگیری ساعتی دیگر میمیرد.
تازه نیست گرفتن ماهی از دریا
نطفه ی شروع دوباره است که در کالبد ماهی میمیرد.
کاش پرنده ای از قفس آزاد کنیم
. با گرفتن هر ماهی،
پرنده ای در قفس میمیرد
. به شوق دریا،
از اتاقم تاساحل راشناکردم
اما دریا شوقی برای آبهای آزاد نداشت.
بادستان کوچکم،قایق بزرگی ساخته امتا ماهی قرمزهای تنگ بلور،
دریا را خواب نبینند
.

دیدگاه  •   •   •  1392/05/15 - 10:24
+4
xroyal54
xroyal54
در CARLO
رسم " خوب " ها همین است؛
حرف آمدنشان شادت می کند
و ماندنشان...
با دلت چنان می کند
که هنوز نرفته...
دلتنگشان می شوی...
دیدگاه  •   •   •  1392/05/15 - 00:53
+6
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani

خداحافظ گل لادن .تموم عاشقا باختنببین هم گریه هام از عشق .چه زندونی برام ساختنخداحافظ گل پونه .گل تنهای بی خونهلالایی ها دیگه خوابی به چشمونم نمی شونهیکی با چشمای نازش دل کوچیکمو لرزوند یکی با دست ناپاکش گلای باغچمو سوزوندتو این شب های تو در تو . خداحافظ گل شب بوهنوز آوار تنهایی داره می باره از هر سوخداحافظ گل مریم .گل مظلوم پر دردمنشد با این تن زخمی به آغوش تو برگردمنشد تا بغض چشماتو به خواب قصه بسپارماز این فصل سکوت و شب غم بارونو بردارمنمی دونی چه دلتنگم از این خواب زمستونیتو که بیدار بیداری بگو از شب چی می دونی تو این رویای سر دم گم .خداحافظ گل گندمتو هم بازیچه ای بودی . تو دست سرد این مردمخداحافظ گل پونه . که بارونی نمی تونی ...طلسم بغضو برداره .از این پاییز دیوونه خداحافظ .....!

دیدگاه  •   •   •  1392/05/15 - 00:14
+6
AmiR
AmiR

به سلامتیِ ديوار

نه به خاطرِ بلنديش،
!واسه اين‌که هيچ‌وقت پشتِ آدم رو خالی نمي‌کنه
..........................
می‌خوريم به سلامتيِ گاو
که نمي‌گه من،
مي‌گه ما
.........................
به سلامتیِ کرم خاکی
نه به خاطر کرم‌بودنش،
به خاطر خاکی‌بودنش
..........................
منم شراب نمیخویم اما
به سلامتی همه مردای با معرفت
به سلامتی همه کسایی که برای عشقشون ارزش قائلن
به سلامتی کسایی که به دروغ نمیگن که دوستت دارن
به سلامتی کسایی که ناراحتی و دلتنگی دیگران براشون ارزش داره
به سلامتی همه ادامایی که بوی از ادمیت بردن
.............................................
منم شراب نمیخویم اما
به سلامتی همه مردای با معرفت
به سلامتی همه کسایی که برای عشقشون ارزش قائلن
به سلامتی کسایی که به دروغ نمیگن که دوستت دارن
به سلامتی کسایی که ناراحتی و دلتنگی دیگران براشون ارزش داره
به سلامتی همه ادامایی که بوی از ادمیت بردن
.............................................
به سلامتي خورشيد كه گرماشو به همه ميده و فرقي براش نميشه كه كي آدم هست كي آدم نيست
.............................
به سلامتی اونی که تو خیالمه و بی خیالمه
.......................
به سلامتی دلی که هزاربار شکسته ولی هنوذ شکستن رو بلد نیست
...........................
به سلامتی حلقه های زنجیر که زیر برف و بارون میمونن و زنگ میزنن ولی باز همدیگروول نمیکنن
...................................
به سلامتی سایه! که هیچ‌وقت آدم رو تنها نمی‌ذاره.
...............................
به سلامتی بجه های قديم كه با زغال واسه خودشون سبيل ميزاشتن تا
شبيه باباهاشون بيشن نه بجه هاي جديد كه ابروشون بر ميدارن شبيه
................................

X
دیدگاه  •   •   •  1392/05/14 - 22:30
+3
-1
roya
roya
در CARLO

00539156405881223745.jpg

..سهم “من” از “تو”


عشق نیست ،


ذوق نیست ،


اشتیاق نیست ،


همان دلتنگی بی پایانی است


که روزها دیوانه ام می کند !.

دیدگاه  •   •   •  1392/05/14 - 22:02
+5
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani

زندگی سخت نیست ما سختش میکنیم عشق قشنگ نیست ما قشنگش میکنیم دل ما تنگ نیست ما تنگش میکنیم دل هیچکس سنگ نیست ما سنگش میکنیم

دیدگاه  •   •   •  1392/05/14 - 19:04
+4
saman
saman
در CARLO

میدونی این چیه؟


(         ) (        ) (      ) (    ) (  ) ( )


این دل منه که روز به روز برات تنگ تر میشه...!!!

دیدگاه  •   •   •  1392/05/14 - 17:14
+2
be to che???!!
be to che???!!
من قلب كوچولويي دارم؛ خيلي كوچولو؛ خيلي خيلي كوچولو.
مادربزرگم مي‌گويد: قلب آدم نبايد خالي بماند. اگر خالي بماند، ‌مثل گلدان خالي زشت است و آدم را اذيت مي‌كند.
براي همين هم، مدتي ست دارم فكر مي‌كنم اين قلب كوچولو را به چه كسي بايد بدهم؛ يعني، راستش، چطور بگويم؟ ‌دلم مي‌خواهد تمام اين قلب كوچولو را مثل يك خانه قشنگ كوچولو، به كسي بدهم كه خيلي خيلي دوستش دارم...
يا... نمي‌دانم...
كسي كه خيلي خوب است، كسي كه واقعا حقش است توي قلب خيلي كوچولو و تميز من خانه داشته باشد.
خب راست مي‌گويم ديگر . نه؟
پدرم مي‌گويد:‌ قلب، مهمان خانه نيست كه آدم‌ها بيايند، دو سه ساعت يا دو سه روز توي آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانه‌ي گنجشك نيست كه در بهار ساخته بشود و در پاييز باد آن را با خودش ببرد...
قلب، راستش نمي‌دانم چيست، اما اين را مي‌دانم كه فقط جاي آدم‌هاي خيلي خيلي خوب است. براي هميشه ...
خب... بعد از مدت‌ها كه فكر كردم، تصميم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و اين كار را هم كردم اما...

اما وقتي به قلبم نگاه كردم، ديدم، با اين كه مادر خوبم توي قلبم جا گرفته، خيلي هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالي مانده...
خب معلوم است. من از اول هم بايد عقلم مي‌رسيد و قلبم را به هر دوتاشان مي‌دادم؛ به پدرم و مادرم.
پس، همين كار را كردم.
بعدش مي‌دانيد چطور شد؟ بله، درست است. نگاه كردم و ديدم كه بازهم، توي قلبم، مقداري جاي خالي مانده...
فورا تصميم گرفتم آن گوشه‌ي خالي قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر كه خيلي دوستشان داشتم؛ و اين كار را هم كردم:
برادر بزرگم، خواهر كوچكم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، يك دايي مهربان و يك عموي خوش اخلاقم را هم توي قلبم جا دادم...
فكر كردم حالا ديگر توي قلبم حسابي شلوغ شده... اين همه آدم، توي قلب به اين كوچكي، مگر مي‌شود؟
اما وقتي نگاه كردم،‌خدا جان! مي‌دانيد چي ديدم؟
ديدم كه همه اين آدم‌ها، درست توي نصف قلبم جا گرفته‌اند؛ درست نصف!
با اينكه خيلي راحت هم ولو شده بودند و مي‌گفتند و مي‌خنديدند. و هيچ گله‌يي هم از تنگي جا نداشتند...
من وقتي ديدم همه‌ي آدم‌هاي خوب را دارم توي قلبم جا مي‌دهم، سعي كردم اين عموي پدرم را هم ببرم توي قلبم و يك گوشه بهش جا بدهم... اما... جا نگرفت... هرچي كردم جا نگرفت...
دلم هم سوخت... اما چكار كنم؟ جا نگرفت ديگر. تقصير من كه نيست حتما تقصير خودش است. يعني، راستش، هر وقت كه خودش هم، با زحمت و فشار، جا مي‌گرفت، صندوق بزرگ پول‌هايش بيرون مي‌ماند و او، دَوان دَوان از قلبم مي‌آمد بيرون تا صندوق را بردارد...

دیدگاه  •   •   •  1392/05/14 - 01:30
+6

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ