یافتن پست: #حال

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

آقا یکی از فانتزیام به وقوع پیوست.

مامانم از بیرون اومد تا اومد از چیپسم برداره گفتم اول دستتو بشور!!

آقا یَک حالی داد که نگو.

فقط یکم شکستگی لگنم اذیتم میکنه

ولی تمام کبودیام خوب شده

تازه دکتر گفته هفته دیگه گچ دست و پامم باز میکنه

دیدگاه  •   •   •  1392/09/29 - 15:19
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

آدمــه دیگه
دلش میخواد برای یکی تــــــــک باشه
دلش میخواد یکی فقط نــوشته های اون رو بــخونه
دلش میخواد یکی فقط به اون اِس اِم اِس بِــده
دلش میخواد یکی فقط نگَران حالِ اون بــشه
دلــش میخــواد اون یِــکی
تــــــــــــــــــو
بـــــاشی ...

دیدگاه  •   •   •  1392/09/29 - 14:02
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
تا حالا دقت کردین که اگه یه شب قبل از خواب یادمون بره گوشیمو بزاریم رو سایلنت ، فامیل دور شوهرعمه ی بقال سر کوچمون بهمون زنگ میزنه ؟؟؟
دیدگاه  •   •   •  1392/09/28 - 22:04
+5
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
من هروقت خیلی خوشحال می‌شم وسطش یکم فک می‌کنم ببینم کجای کار می‌لنگه
که من انقدر خوشحالم
اصولا باید یه ضدحالی باشه توش نمی‌شه همینجوری که!:|
دیدگاه  •   •   •  1392/09/28 - 21:36
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
فقط یه دانش آموز ایرانی می تونه زنگی که امتحان داره یا تکالیفش رو ننوشته بطور سیل آسایی اشک بریزه
اما بعدش زنگ تفریح طوری بخنده و بازی کنه که تا حالا انگار اصلا هیچ غمی در زندگی نداشته!!!
اصن یه وضی
دیدگاه  •   •   •  1392/09/28 - 18:28
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

چشمی اگر به سیب و به حوا نداشتم



آدم نبودم و غم دنیا نداشتم



 


حالا تو را ندارم و امید مانده است



ای کاش امید داشتنت را نداشتم



 


با بی کسی گرفته ام انس و کسی دگر
یادم نمانده داشته ام یا نداشتم


@}


 


ای سرزمین سوخته مانند مهر تو
در آسمان هیچ دلی جا نداشتم



 


دنیا، بهشت یا چه بگویم چه بوده است
چیزی که هیچ وقت من آن را نداشتم!!
@};-

دیدگاه  •   •   •  1392/09/28 - 18:00
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم.


مدتها بود می خواستم برای سیاحت از مکانهای دیدنی به سفر بروم.


 


 در رستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این


 


 فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم.



فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم. در انتهای لیست


 


 نوشته شده بود: غذای رژیمی می خورید؟ … نه


 


نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد:



- عمو… میشه کمی پول به من بدی؟



فقط اونقدری که بتونم نون بخرم.



- نه کوچولو، پول زیادی همراهم نیست… باشه برات می خرم.
صندوق پست الکترونیکی من پر از ایمیل بود. از خواندن شعرها، پیامهای زیبا و همچنین جوک های خنده دار به کلی از خود بی خود شده بودم. صدای موسیقی یادآور روزهای خوشی بود که در لندن سپری کرده بودم.
عمو …. میشه بگی کره و پنیر هم بیارن؟
آه یادم افتاد که اون کوچولو پیش من نشسته.
- باشه ولی اجازه بده بعد به کارم برسم. من خیلی گرفتارم. خب؟
غذای من رسید. غذای پسرک را سفارش دادم. گارسون پرسید که اگر او مزاحم است ، بیرونش کند.وجدانم مرا منع می کرد. گفتم نه مشکلی نیست.
بذار بمونه. برایش نان و یک غذای خوش مزه بیارید.
آنوقت پسرک روبروی من نشست.
- عمو … چیکار می کنی؟
- ایمیل هام رو می خونم.
- ایمیل چیه؟
- پیام های الکترونیکی که مردم از طریق اینترنت می فرستن.
متوجه شدم که چیزی نفهمیده. برای اینکه دوباره سئوالی نپرسد گفتم:
- اون فقط یک نامه است که با اینترنت فرستاده شده.
- عمو … تو اینترنت داری؟
- بله در دنیای امروز خیلی ضروریه.
- اینترنت چیه عمو؟
- اینترنت جائیه که با کامپیوترمیشه خیلی چیزها رو دید و شنید. اخبار، موسیقی، ملاقات با مردم، خواندن و نوشتن، رویاها، کار و یادگیری. همه این ها وجود دارن ولی در یک دنیای مجازی.


- مجازی یعنی چی عمو؟
تصمیم گرفتم جوابی ساده و خالی از ابهام بدهم تا بتوانم غذایم را با آسایش بخورم.
- دنیای مجازی جائیه که در اون نمیشه چیزی رو لمس کرد. ولی هر چی که دوست داریم اونجا هست.رویاهامون رو اونجا ساختیم و شکل دنیا رو اونطوری که دوست داریم عوض کردیم.


- چه عالی. دوستش دارم.
- کوچولو فهمیدی مجازی چیه؟
- آره عمو. من توی همین دنیای مجازی زندگی می کنم.
- مگه تو کامپیوتر داری؟


- مادرم تمام روز از خونه بیرونه. دیر برمی گرده و اغلب اونو نمی بینیم.
- نه ولی دنیای منم مثل اونه … مجازی.
- وقتی برادر کوچیکم از گرسنگی گریه می کنه، با هم آب رو به جای سوپ می خوریم
- خواهر بزرگترم هر روز میره بیرون. میگن تن فروشی میکنه اما من نمی فهمم چون وقتی برمی گرده می بینم که هنوزم هم بدن داره.
- و من همیشه پیش خودم همة خانواده رو توی خونه دور هم تصور می کنم.
یه عالمه غذا، یه عالمه اسباب بازی و من به مدرسه میرم تا یه روز دکتر بزرگی بشم.


- پدرم سالهاست که زندانه
- مگه مجازی همین نیست عمو؟


قبل از آنکه اشکهایم روی صفحه کلید بچکد، نوت بوکم را بستم.


صبر کردم تا بچه غذایش را که حریصانه می بلعید، تمام کند. پول غذا را پرداختم. من آن روز یکی اززیباترین و خالصانه ترین لبخندهای زندگیم را همراه با این جمله پاداش گرفتم:
- ممنونم عمو، تو معلم خوبی هستی.


آنجا، در آن لحظه، من بزرگترین آزمون بی خردی مجازی را گذراندم. ما هر روز را در حالی سپری می کنیم که از درک محاصره شدن وقایع بی رحم زندگی

دیدگاه  •   •   •  1392/09/28 - 17:56
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
طرف اومده با عصبانیت می گه این یارو زبون آدمیزاد حالیش نمیشه

بیا تو باهاش حرف بزن …

نفهمیدم داره به من فحش میده یا به یارو .
دیدگاه  •   •   •  1392/09/28 - 17:40
+2
Mohammad Mahdi
Mohammad Mahdi

خدایا شکرت
{-23-}
{-26-}


7 دیدگاه  •   •   •  1392/09/28 - 17:39
+6
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
شکسپیر میگه : لحظه ای که به شدت احساس تنهایی میکنی, مطمئـــن باش یکی دلتــــــــــــ ـنـــــــــــــ ـگــتــــــــــ ـــه ... !!! ... الان من همچین حسی دارم کی دلتنگمه ؟؟!!! خب بیاید بگید لامصبا بزارین شفاف سازی شه منم ازین حال و روز در بیام...
دیدگاه  •   •   •  1392/09/28 - 17:01
+3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ