قرارمون فصل انگور
وقتی شراب شدم بیا
تو جام بیاور
من جان
بروم تادر میخانه کمی مست کنم
جرعه بالا بزنم آنچه نبایست کنم
آنقدر مست که اندوه جهانم برود
استکان روی لبم باشد و جانم برود
برود هرکه دلش خواست شکایت بکند
شهر باید به من الکلی عادت بکند
هیچ گاه چشمهاي کهربايي تو را در انحصار قطره هاي اشک نبينم
دعا مي کنم که لبانت را فقط درغنچهاي لبخند ببينم
دعا مي کنم دستانت که وسعت آسمان و پاکي دريا
و بوي بهار را داردهميشه از حرارت عشق گرم باشد
من برايت دعا مي کنم که گلهاي وجود نازنينت
هيچ گاه پژمرده نشوند براي شاپرکهاي باغچه خانه ات
دعا مي کنم که بالهايشان هرگز محتاج مرهم نباشند
من براي خورشيد آسمان زندگيت دعا مي کنم که هيچ گاه غروب نکند
من برات دعا می کنم که...!؟
فدای تمام پدر مادرهایی که به دست فراموشی سپرده شدن
توی جایی به اسم خانه سالمندان زندانی شدن و همیشه چشمشون به دره تا یک آشنا ببینن
بعضی وقتا ما آدمها چیزهایی رو فراموش میکنیم که عمری بهشون مدیونیم
چطور دلمون میاد؟ چطور میتونیم؟
با این همه سنگ دلی و بی وفایی میتونیم اسم خودمون رو انسان بزاریم؟؟
تقدیم به تمام پدر و مادرهای فراموش شده
آن گنج نهان در دل خانه پدرم بود.
هم تاج سرم بود و همی بال و پرم بود
هرجا که زمن نام و نشانی طلبیدند.
آوازه ی نامش سند معتبرم بود