دلم برای کودکیم تنگ شده.... برای روزهایی که باور ساده ای داشتم همه آدم ها را دوست داشتم... مرگ مادر "کوزت" را باور می کردم و از زن "تناردیه" کینه به دل می گرفتم مادرم که می رفت به این فکر بودم که مثل مادر "هاچ" گم نشود... دلم می خواست "ممُل" را پیدا کنم از نجاری ها که می گذشتم گوشه چشمی به دنبال "وروجک" می گشتم تمام حسرتم از دنیا نوشتن با خودکار بود دلم برای خدا تنگ شده ... خدایی که شبها بوسه بارانش می کردم... دلم برای کودکیم تنگ شده ...
شاید یک روز در کوچه بازار فریب دست من ول شد و او رفت...
قطره های پاکش را بغل کنم! و بی هیچ اشکی دستهایش را بگیرم قول می دهم فقط بویش را حس کنم! اصلا اگر ببارد فقط از پشت پنجره نگاهش می کنم قول می دهم برایش شعر نگویم فقط... می شود؟ امشب.... ؟
کلا بهار جان توجهی نمیکنه.مطمئن باش
1392/09/28 - 17:43میزنه نفلت میکنه حالتو میگیره ناشکری نکن
1392/09/28 - 17:45ولی دوستای گلم مطمئن باشید خدا همیشه به ما بندهای گناهکارش حواسش هستو نازمون میکشه
1392/09/28 - 17:45پس چرا الان منو ناز نمیکنه؟؟؟؟هان؟؟؟؟؟چراااااااااااا؟
1392/09/28 - 17:46مطمئن باش یا یه فایده ای توش یا داره ناز میکنه خودتو متوجه نمیشید/
1392/09/28 - 17:48