رد پای خدا
روزی روزگاری بنده ای بود عاشق خدا و هر روز دست در دست خدا در کنار ساحل قدم میزد .
یک روز هنگام قدم زدن بنده به خدا گفت : خدایا می بینی ردپای هر دوی ما روی شنهای ساحل بجای مانده ؟
خدا گفت : آری .
بنده به خدا گفت : من تو را خیلی دوست دارم : اما گاهی اوقات می بینم تو مرا رها میکنی .
خدا گفت چرا چنین فکری میکنی ؟
بنده گفت : وقتی برمیگردم و پشت سرم را نگاه میکنم فقط ردپای خودم را می بینم و تو نیستی .
خدا خندید و گفت : اشتباه میکنی عزیزم آن ردپایی که می بینی ردپای من است و آن موقع موقعی است که تو در میانه زندگی درمانده شده ای و توان به پیش رفتن نداری .
آنگاه من تو را در آغوش میگیرم و به جلو میبرم .
آری آن ردپا : ردپای من است .
پرستو ها چرا پرواز کردید جدایی را شما آغاز کردید
خوشا آنانکه دلداری ندارند به عشقو عاشقی کاری ندارند
خداحافظ برای تو رهایی برای من فقط درد جدایی
خداحافظ برای تو چه آسان ولی قلبم ز واژه اش چه سوزان
قشنگ گذاشته تو کاست
1392/04/26 - 13:44نقل قوله اين
1392/04/26 - 14:36