♥ نگار ♥
یه خانوم 40ساله در حال مرگ خدا رو میبینه ازش میپرسه خدایا وقت من تمومه خدا میگه نه شما 25 سال و 3 ماه و 13 روز دیگه فرصت داری!
خانوم بعد از بهبودی پوستش رو میکشه ساکشن میکنه گونه و مژه و مو خلاصه دافی میشه برا خودش!!!!
بعد از آخرین عمل زیبایی هنگام خروج از بیمارستان با یه آمبولانس تصادف میکنه میمیره!!!
اون دنیا خدا رو میبینه میگه مگه نگفتی من 25 سال دیگه فرصت دارم چرا منو از تصادف با اون آمبولانس نجات ندادی?!!!!
خدا میگه اوا شما بودی?!!! چقدر عوض شدی به این برکت نشناختم!!! :
♥ نگار ♥
دوتا سگ میخواستن باهم ازدواج کنن اقاسگه میگه :
با من ازدواج میکنی ؟؟؟
سگ عروس میگه :
با اجازه پدرسگم ، مادرسگم ، دوبرادرتوله سگم وخانواده تخم سگم بعععله !!!
♥ نگار ♥
ی دیوونهــ ای کــ تازهــ از تیمارستان فرار کردهــ بود،با زور وارد خونه ای میشهــ
دستــ و پای زن و شوهری کــ در خونه بودن با طنابــ میبندهــ و چاقو رو میزارهـ زیر گلو زنهــ و
میپرسهــ:اسمتــ چیهــ؟من دوستــ دارم قبل از کشتن قربانی هامــ،اسمشونو بدونمــ.
زنهــ با گریهــ: فاطمهــ ولی بهمــ میگن فاطی.
دیوونهــ:اسمــ ننهــ من فاطی بود،واسهــ همینهــ نمیتونمــ بکشمتــ
ولش میکنهــ و میرهــ سراغ شوهرهــ:اسمــ تو چیهــ پدرسوختهــ
شوهرهــ:من احمدمــ،ولی دوستامــ فاطی صدامــ میکنن....!