reza
هیچ وقت تو دیکته ی کلاس اول دلتنگی را یاد ندادند،
شاید می دانستند که بعضی کلمه ها مثل درد،
کشــــــــــــــــــــیدنی هستند نه نوشتنی!!!!!!!!!!
reza
كاش امشب عاشقی هم پا می گرفت
تشنگی هم طعم دریا می گرفت
كاش امشب كوچه های منتظر
یك سلام گرم از ما می گرفت
این سكوت تلخ . دنیای من است
كاش دستت . دست دنیا میگرفت
آسمان ابری ترین اندوه را
از دل سنگین شبها می گرفت
پنجره دلتنگ چشمی آشناست
كاش می شد عاشقی پا می گرفت
reza
كاش امشب عاشقی هم پا می گرفت
تشنگی هم طعم دریا می گرفت
كاش امشب كوچه های منتظر
یك سلام گرم از ما می گرفت
این سكوت تلخ . دنیای من است
كاش دستت . دست دنیا میگرفت
آسمان ابری ترین اندوه را
از دل سنگین شبها می گرفت
پنجره دلتنگ چشمی آشناست
كاش می شد عاشقی پا می گرفت
reza
روبروی بهشت نشسته ام
و جهنمی از دلتنگی با من است
تا پل دستانت
فرسنگها فاصله دارم
بی تابم وخسته
نسیم صبحگاهی همیشگی گونه خیسم را مچاله می کند
بهشت کم کم روشن می شود
سایه ها و سنگها یادت هست؟
آرامش را از یاد برده ام دراین جهنم هیاهو
می آیی آیا؟؟
قایقبان منتظر ماست گویی
تا بهشت آن سوی آب
تنها چند بوسه
و دقیقه ای آغوش گرم تو
راهست
تا تو
اما ... ؟
ronak
لطفا" به من نزدیک نشوید ! من ناقل بدترین بیماری مهلک بشر هستم ! من دلتنگــم !
انسان باشیم
مهر، چون مادر، می تابد، سرشار از مهر
نور می بارد از آینۀ پاک سپهر
می تپد گرم، هم آوازِ زمان، قلب زمین
موجِ موسیقیِ رویِش! چه خوش افکنده طنین.
ابر، می آید سر تا پا ایثار و نثار
سینه ریزش را می بخشد بر شالیزار
رود، می گرید تا سبزه بخندد شاداب
آب، می خواهد جاری کند از چوب، گلاب!.
خاک، می کوشد، تا دانه نماید پرواز!
باد، می رقصد تا غنچه بخواند آواز!
مرغ، می خواند تا سنگ نباشد دلتنگ
مِهر، می خواهد تا لعل بسازد از سنگ!
تاک، صد بوسه ز خورشید رباید از دور
تا که صد خوشه چو خورشید برآرد انگور
سرو، نیلوفرِ نشکفتۀ نو خاسته را
می دهد یاری کز شاخه بیاید بالا
سرخوشانند، ستایشگر خورشید و زمین
همه مهر است و محبت، نه جدال است و نه کین.
اشک می جوشد در چشمۀ چشمم ناگاه
بغض می پیچد در سینۀ سوزانم، آه!
پس چرا ما نتوانیم که این سان باشیم؟
به خود آییم و بخواهیم که :
انسان باشیم!
(فریدون [!])
Behdad
پدری زد تو گوشه پسر 10 سالش و پسر گریه نکرد
پسر 20 سالش شد و باز پدر دستشو رو پسر بلند کرد و پسر هیچی نگفت
پسره 30 سالش شد باباش زد تو گوشش پسره زد زیر گریه! باباش گفت چرا گریه میکنی؟
پسر گفت.......
.
.
.
اخه اون موقعه ها دستات نمیلرزید!
Danial
تا کجای قصه باید ز دلتنگی نوشت ، تا به کی بازیچه بودن توی دست سرنوشت ، تا به کی با ضربه های درد باید رام شد ، یا فقط با گریه های بی قرار آرام شد ، بهر دیدار محبت تا به کی در انتظار ، خسته از این زندگی با غصه های بی شمار .