شبی با بید می رقصم، شبی با باد می جنگمکه چون شببو به وقت صبح، من بسیار دلتنگممرا چون آینه هر کس به کیش خود پنداردو الّا من چو می با مست و هشیار یکرنگمشبی در گوشه ی محراب قدری ربّنا خواندمهمان یک بار تار موی یار افتاد در چنگماگر دنیا مرا چندی برقصاند ملالی نیستکه من گریاندهام یک عمر دنیا را به آهنگمبه خاطر بسپریدم دشمنان! چون نام من عشق استفراموشم کنید ای دوستان! من مایۀ ننگم “مرا چشمان دل سنگی به خاک تیره بنشانید” همین یک جمله را با سرمه بنویسید بر سنگم
براش اس فرستادم : دلم برایت تنگ شده جوابش : کمتر بهم فکر کن تا دلتنگ نشی!!!
اونشب تا صبح گریه کردم نه به خاطر بی علاقه بودنش نسبت به من: برای اینکه
اصلا نفهمید دلتنگی دست خودم نبود وگرنه به جای کمتر هیچوقت بهش فکر نمیکردم
.
ای که داشتنت آرزوی دست نیافتنی !
برایت از عشق میسرایم و تو هرگز دلنوشتههایم را نمیخوانی .
دلتنگ دیدارت میشوم و تو هرگز نمیآیی .
لحظهها را به یادت سر میکنم و تو هرگز نمیدانی .
این است ، قصه تلخ جدایی .