یافتن پست: #دنیا

saman
saman

چه سکوتى دنیا را میگرفت


اگر هر کس به اندازه ى صداقتش سخن میگفت…

(نجیب زاده)

دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 17:42
+3
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥

لبانت قند مصری

گونه هایت سیب لبنان را


روایت می کند چشمانت آهوی خراسان را

من از هر جای دنیا هرکه هستم عاشقت هستم

به مهرت بسته ام دل را



به دستت داده ام جان را


دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 16:52
+3
saman
saman

بیا همبازی خوب کودکی
دوباره بچه می شیم یواشکی
اگه حرفی واسه خندیدن نبود
تا ته دنیا می خندیم الکی …


[یغما گلرویی]

دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 16:46
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
اون دنیا فرشته میپرسه: جوانیت را در چه راهی گذراندی؟؟ منم فقط نگاه میکنم تو چشاش
اونم میگه والا ما ماموریم و معذور... ولش کن خودم یه چیزی مینویسم!! برو
دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 16:31
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
یکی از فانتزیهام اینه کــــه
اولین نوزادی کــه تو فامیل بدنیا اومـد بهش لیمو ترش بدم از قیافش عکس بگیرم …
یه همچین آدم با مـحبت و بچـه دوستی هسـتم من !!
دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 15:29
+2
saman
saman

به کوری چشم دنیا


که ساز مخالف می زند با من . . .


من ساز خودم را میزنم…!

دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 13:46
+3
Mohammad Mahdi
Mohammad Mahdi
دلتنگ تو امروز شدم تا فردا فردا شد و گفتی به زبانت فردا امروز دلم مانده و یک دنیا حرف " یک " "هیچ " به نفع دل تو تا فردا
دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 12:03
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
بعضیها مرد بدنیا میان /بعضیها روزگار مردشون میکنه/ بعضیها مردهستند ولی روزگار نامردشون میکنه/ صفای تو که مرد بدنیا اومدی وتو این روزگار نامرد مرد موندی
دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 11:47
+2
roya
roya
اگر با گرگ ها زندگی میکنی,
زوزه کشیدن را بیاموز....
در دنیایی که من زندگی می کنم, تنها خدایش از پشت خنجر نمی زند !!!!
دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 00:24
+3
roya
roya
در CARLO

این داستان رو تا تهش بخون 

نامردی اگه نخونیا



Cover.jpg

گدا چهارراه قدس بودم ،هنوز چند روزی به نوروز مانده بود


گدا بودم اما از لحاظ مالی بد نبودم در آن روزها
هر روز کارم از هفت یا هشت صبح اغاز میشد و من یک پیر مرد خسته تر از دیروز برای مقداری پول خود را به هیچ دنیا می کشاندم



...یک روز مانده بود به عید در میان ترافیک ماشین هایی که از خرید می امدند یا به خرید میرفتن ماشین مدل بالایی بود که در میان ترافیک انبوه 
به چشم برق میزد



هنوز بیست ثانیه مانده بود که چراغ سبز شود که ناگهان صدای مردی را شنیدم که صدا زد اقا... اقا...! برگشتم دیدم همان مردی است که میان حاضران بیشتر به چشم می خورد...



اول فکر کردم اشتباه گرفته تا اینکه گفت پدر جان میای؟....
به چهره او نگاه میکردم و به سمتش میرفتم



هنگامی که به کنارش رسیدم ناگهان چراغ سبز شد



مردی با موهای بلند و ته ریشی مرتب بود که از من خواست سوار ماشینش شوم
با تعجب سوار شدم ،لباس کهنه ای که جای دوخت بر روی ان مشخص بود بر تن داشتم



عقب ماشین را میدیدم پر از گلهایی بود که سر ان چهار راه می فروختند
به او گفتم با من چه کار داشتی جوون؟...



گفت :پدر جان فردا عید...چرا هنوز کار میکنی؟چرا از زندگی بهتر استفاده نمیکنی؟
گفتم :استفاده شما میکنید ما کجای دنیا هستیم



در این هنگام میدیدم که این مرد توجه هر انسانی رو به خودش جلب میکنه به نظر سرشناس میومد... 


ماشین متوقف کرد، از پشت ماشین بسته ای اورد


با لبخندی گفت : این چند روزو خوشی کن و بسته را به من داد



هنوز متعجب بودم ،با کنجکاوی از ماشین پیاده شدم



در حالی که ان جوان دورتر میشد بسته را باز میکردم


داخل بسته ی پر از اسکناس نوشته بود هفت میلیون پاداش برای فرهاد مجیدی



دوســتان عـــزیزم نظر



1 دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 00:21
+3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ