ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳَﺮﺩﻡ...
ﻣﺜﻞ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ﯾﺦ ﺯﺩﻩ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺁﻣدنی ﺩﻝ ﺧﻮﺷﻢ ﻭ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺭﻓﺘنی ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﭘُﺮ ﺍﺯ ﺳﮑﻮﺗﻢ...
آن روزها که پنجره ام رو به صبح بود
می شد به سایه های نگاه تو دل سپرد
می شد محیط خاطره ها را حساب کرد
می شد خطوط چهره احساس را شمرد!
آن روزها که زیر نفسهای آفتاب
خواب از سر لبان شب آلود می پرید
وقتی عبور ثانیه ها سرد سرد بود
من در تو ضرب می شد و آتش می آفرید!
مجذور اشتیاق سلامی دوباره بود
جذر بهار و آئینه می شد بلوغ مرگ
می شد برای صورت گل مخرجی نوشت
کسر همیشه ساده نمی شد به دست مرگ!
در خشکسال دل به توان می رسید اشک
جمع شب و ستاره جوابش طلوع بود
راهی شدن به سمت صدای رسای عشق
منهای هر بهانه جوابش شروع بود!
آن روزهای خوب و شکوفائی و ظهور
آن روزهای رویش و تکثیر و انتشار
آن روزهای چشمه و خورشید و زندگی
آن روزهای آبی و باران و آبشار!
امشب به نام نامی آن روزهای پاک
ژرفای عشق را به تو تسلیم می کنم
دریای پر تلاطم فریاد خویش را
بر ساحل سکوت تو تقسیم می کنم!
در دفتر حساب خود امشب نوشته ام
ای لحظه های من به توان حضور تو
وقتی کتاب فاصله ها بسته می شود
زیباست جمع خواهش من با غرور تو!!
ردپایی تازه از پشت صنوبرها گذشت ...
چشم آهوها هراسان شد، گمان کردم تویی
ای نسیم بیقرار روزهای عاشقی
هر کجا زلفی پریشان شد، گمان کردم تویی
سایه زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشت
آتشی دیگر گلستان شد، گمان کردم تویی
باد پیراهن کشید از دست گلها ناگهان
عطر نیلوفر فراوان شد، گمان کردم تویی
چون گلی در باغ، پیراهن دریدم در غمت
غنچهای سر در گریبان شد، گمان کردم تویی
کشتهای در پای خود دیدی یقین کردی منم
سایهای بر خاک مهمان شد، گمان کردم تویی!!