یافتن پست: #زمان

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥




من ایرانیم عشق من این بود


که مهر وطن بهر من دین بود


ببوسم من این خاک پاک وطن


که پاینده شد نام ایران من


همین افتخارم اهوراییم


قلم قاصر از شور و شیداییم


چو این مملکت ملک شیران بود


سلاح من این نام ایران بود


نیازم به میراث ایران من


همان تخت جمشید دشمن شکن


همان قصر پر شوکت و با وقار


همان ملک شاهان با اقتدار


نیازم به فردوسی باخرد


خرد تا ابد نام او می برد


بود افتخارم که ایران زمین


شده مهد رستم یل بی قرین


همان پهلوان دلیر و نژند


بمیرد که ایران نیابد گزند


اگر وارث آن یلان گشته ایم


اگر دل به این مملکت بسته ایم


بسازیم ایران فخر زمان


یه یاری یزدان و ایرانیان


دیدگاه  •   •   •  1392/07/24 - 22:36
+4
NeDa
NeDa
ﻗـﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﻣﺎﻥ ﺑﻮﯼ ﻣـــــﺎﻧﺪﻥ میﺩﺍﺩ … ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺣﺘﯽ ﺑﯿﺴﮑﻮﯾﺖ ﻫﺎ ﻣــــﺎﺩﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪ !! ولی حاﻻ HI-BYEﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ :|
دیدگاه  •   •   •  1392/07/24 - 16:41
+2

یادش بخیر اون زمان می گفت نفسمی ، بدون تو نمی تونم ...

حالا خودش دستگاه اکسیژن شده واسه بقیه !


دیدگاه  •   •   •  1392/07/23 - 22:57
+4
بهناز جوجو
بهناز جوجو

بزرگترین استرس زندگی یه پسر زمانیه که بخواد بره خواستگاری یه دختری که 1 خواهرم داشته باشه اصلا اگه خواهره خوشگلتر باشه چی ؟ اگه دوتا باشن که سکته میکنه تا اونجا {-38-}

دیدگاه  •   •   •  1392/07/23 - 17:56
+2
korosh
korosh
 به یادم باش که دریادم بمانی / که ما با هم رفیق بودیم زمانی

گذشته ها اگر رفت و گذشتند / ولی در قلب من باز هم همانی
دیدگاه  •   •   •  1392/07/22 - 22:28
+6
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
ما هیچ گاه هم دیگر را به تأمل نمی نگریم ،
زیرا مجال نیست !
این گونه است که عزیز ترین کسانمان را در چشم به هم زدنی ،
به حوصله ی زمان ، از یاد می بریم ...
دیدگاه  •   •   •  1392/07/22 - 18:36
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
یادش بخیر یه زمانی توو مدرسه با دوستمون هماهنگ می کردیم که :
تو اجازه بگیر برو بیرون منم ۲دقیقه دیگه میام!
بعد معلم عقده ای می گفت صبر کن تا دوستت بیاد بعد برو…..
من که حلالشون نمی کنم!!!!!
دیدگاه  •   •   •  1392/07/21 - 19:04
+3
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥

هر چیزی زمانی دارد ، نفس هم که باشی ، دیر برسی رفته ام …


دیدگاه  •   •   •  1392/07/19 - 21:20
+2

به بعضی رابطه ها باید “زمان” داد …

ادامه بعضی رابطه ها را نباید ” امان” داد !


دیدگاه  •   •   •  1392/07/18 - 22:12
+5
xroyal54
xroyal54
در روزگــــــار های قدیــــــم جزیـــــــــــــره ای دور افتاده بود که
همه ی احـــــــساسات در آن زندگـــــــــی می کردند.
شـــــادی، غــــــم، دانــــــش، عــشــــــق و باقی احـــــساسات.
روزی به همه ی آنها اعلام شد که جزیره در حالِ غرق شدن است!!
بـنــــابـــرایـــــن هریــــک شــروع به تعــمـــیر قایــقـهایشان کردند.

امـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا..
اما عشـــق تصمیم گرفت که تا لحظه ی آخـــر در جزیره بماند!
زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود، عشق تصمیم گرفت تا
برای نجــــــــات خــــود از دیـــــــــــــگران کـــمــکـــــ بخواهد.
در همین حال او از ثروت که با کشتی باشکوهش در حال گذشتن از آنجا بود
کــــــــــــمــــــکــــــــــــــــــــ خواســـتـــــــــــ !!

" ثروت، مرا هم با خود می بری؟؟؟!! "
ثروت جواب داد: نه نمی توانم! مقدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست،
که من دیگر جایی برای تو ندارم.
عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد!

" غرور، لطفا به من کمک کن! "
" نمی توانم عشق! تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی! "
پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود کمک خواست!

" غم، لطفا مرا با خود ببر! "
" آه عشق؛ آن قدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم! "
شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که
اصلا متوجه عشق نشد!

ناگهان صدایی شنید:
" بیا اینجا عشق! من تو را با خود می برم! "
صدای یک بزرگتر بود؛

عشق آن قدر خوشحال شد که فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد!
هنگامی که به خشکی رسیدند، ناجی به راه خود رفت!
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است،
از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:

" چه کسی به من کمک کرد؟؟؟ "
دانش جواب داد: " او زمان بود! "
" زمان؟؟!!! اما چرا به من کمک کرد؟؟؟!! "
دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد:
" چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند! "
دیدگاه  •   •   •  1392/07/17 - 20:53
+4

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ