♥ نگار ♥
تو صف نون بودم دیدم دوتا پسر هفت هشت ساله سر نوبت با هم بحث میکردن …
اولی : برو بابا !
دومی : به من نگو بابا به من بگو عمو ،
وقتی میگی بابا من نسبت بهت احساس مسئولیت پیدا می کنم
من ۸سالم بود پشت کمدمو به امید راه پیدا کردن به سمت سرزمین نارنیا بررسی میکردم !
اولی : برو بابا !
دومی : به من نگو بابا به من بگو عمو ،
وقتی میگی بابا من نسبت بهت احساس مسئولیت پیدا می کنم
من ۸سالم بود پشت کمدمو به امید راه پیدا کردن به سمت سرزمین نارنیا بررسی میکردم !