یافتن پست: #سکوت

EHSAN
EHSAN
کنار برکه دلم نشستم و نیامدی دوباره در سکوت خود شکستم و نیامدی سوال کردم از خدا نشان خانه تو را سکوت کرد و در سکوت شکستم و نیامدی
دیدگاه  •   •   •  1392/09/5 - 20:02
+8
زهرا
زهرا

دردم نگفتنی ست..سکوتم شنیدنی ست\\عمری ست من بخاطر تو تحقیر میشوم!!!!!

دیدگاه  •   •   •  1392/09/5 - 18:31
+6
AmiR
AmiR
 قطعه اول ترانه
رفتن


بی ت. بودن کار من نیست اینم خودت میدونی                                                                  
                              تو که اینو میدونی چرا باز تنهام میذاری
تا دلت نرفته جای دیگه با حرف اینو اون                                                    
                                      بیا برگرد کنارم که بی تو بودن کار من نیست
بغض تو باگریه من با شکستن باز نمیشه                                                     
                                             نمیدونم کجای کار من ایراد داشت که اینطور شدش
که با سکوتت هر چی بین ما بودو از بین بردی عشق پاک من                                       
دیدگاه  •   •   •  1392/09/4 - 22:35
+5
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

فریادها مرده اند

سکوت جاریست

تنهایی حاکم سرزمین بیکسی است

می گویند خدا تنهاست

ما که خدا نیستیم پس چرا تنهاییم

دیدگاه  •   •   •  1392/09/3 - 20:37
+3
محمد
محمد
حرفهایم را تعبیر میکنی
سکوتم را تفسیر
دیروزم را فراموش
فردایم را پیشگویی
به نبودنم مشکوکی
در بودنم مردد
از هیچ گلایه میسازی
از همه چیز بهانه....

من کجای این نمایشم؟؟؟؟
دیدگاه  •   •   •  1392/09/3 - 20:35
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

بـچـه هـا بـخـونـیـد تـا تـهـشـو...
زیـبـاسـت...
اسـتـاد ادبـیـات بـا نـگـاهـی مـطـمـئـن بـه دانـشـجـویـانـش گـفـت: عـشـق چـیـسـت؟
کـلـاس در هـمـهـمـه ای فـرو رفـت و هـرکـس از گـوشـه ای چـیـزی مـی گـفـت
سـپـس از آنـهـا خـواسـت نـظـرات خـود را بـر روی کـاغـذ بـنـویـسـنـد و بـه او تـحـویـل دهـنـد
دخـتـر جـوانـی بـر روی آخـریـن صـنـدلـی کـلـاس بـی آنـکـه چـیـزی بـنـویـسـد اسـتـاد خـود را مـی نـگـریـسـت اسـتـاد پـوزخـنـدی زد و بـا طـعـنـه گـفـت:
حـضـور در کـلـاس بـرای نـمـره آوردن از ایـن درس کـافـی نـیـسـت.اگـر تـنـبـلـی را کـنـار بـگـذاریـد و کـمـی تـلـاش کـنـیـد مـجـبـور نـمـی شـویـد بـرای چـنـدمـیـن بـار ایـن درس را بـگـیـریـد!!!
تـعـدادی از دانـشـجـویـان نـگـاه اسـتـاد را دنـبـال کـردنـد تـا مـخـاطـب ایـن جـملـات را بـیـابـنـد و بـرخـی خـنـده ای کـردنـد
دخـتـر شـرمـنـده و خـجـالـت زده نـگـاهـش را از اسـتاد بـرگـرفـت و مـشـغـول نـوشـتـن شـد و بـعـد از مـدتی کاغذ خود را روی میز گذاشت و از کلاس بیرون رفت پـس از آنـکـه هـمـه ی کـاغـذ ها جـمـع شـد اسـتاد بـا صـدایی بـلـنـد شـروع بـه خـوانـدن آنـها کـرد و هـر جـمـلـه ای کـه از نظـرش جـای بـحث داشـت را روی تـابـلـو بـا خطـی درشـت می نـوشـت نـاگـهـان نـگـاهـش بـر روی بـرگـه ای ثـابـت مـانـد.حـالـت چـهـره اش دگـرگـون شـد و چـنـد لـحـظـه ای سکوت کرد و بعد با قدم هایی آرام و سنگین به کـنـار تـابـلـو رفـت و خـطـی بـر هـمـه ی جـمـلـه هـا کـشـیـد و نـوشـت "عـشـق وسـیـع تـر از قـضـاوت مـاسـت"
و بـعـد خیـره شـد بـه صـنـدلـی خـالـی آخـر کـلاس هـیـچ کـدام از دانـشـجـویـان مـتـوجـه عـلـت ایـن رفـتـار نـشـدنـد
امـا بـر روی کـاغـذی کـه دسـت اسـتـاد بـود ایـن چـنـین نـوشـتـه شـده بـود
"عـشـق بـرگـه ی امـتحـان سـفـیـدی اسـت کـه هـر تـرم خـطـی از غـرور بـر رویـش کـشـیـدی و نـخـوانـدی اش!
عـشـق امـروز ،روی صـنـدلـی آخـر کـلـاسـت مـرد!"

دیدگاه  •   •   •  1392/09/3 - 16:54
+2
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
سکوتم از رضایت نیست
.
.
.
ساقه طلایی توی گلوم گیر کرده !
دیدگاه  •   •   •  1392/09/2 - 14:05
+5
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
فامیل دور وقتی از آقای مجری گوشی موبایل هدیه گرفت ، هی باهاش ور میرفت تا یاد

بگیره چطور کار میکنه. غافل ازینکه گوشی عکسم میگیره...

آقای مجری گوشیشو میگیره:

آقای مجری: اینا چیه؟ این چه عکساییه که گرفتی؟!

فامیل دور: عکس چیه؟ مگه عکسم میگیره؟!

آقای مجری: ایناهاش. . . اینا چیه گرفتی؟! این چیه؟!

فامیل دور: هه...این دماغمه!

آقای مجری: این چیه؟

فامیل دور: هه...این سیبیلمه!

آقای مجری: این چیه؟

فامیل دور : . . . (سکوت)

آقای مجری: تو دسشویی هم با موبایل ور میری؟!!!

:|
دیدگاه  •   •   •  1392/08/30 - 16:56
+6
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



زندگی یعنی گرفتن دستان عشقت
نگاه کردن در چشمان عشقت
تپیدن قلبت برای عشقت
نفس کشیدن از بازدم نفسهای عشقت
داشتن اغوش عشقت
سکوت در برابر عشقت
خواستن بهترینها برای عشقت
یعنی به عشق معشوقه ات لحظات را گذراندن
زندگی اینگونه زیباست...


دیدگاه  •   •   •  1392/08/30 - 15:50
+3
nazli
nazli
 چه سنگین گذشت عصر بارانی ام

گویی نوازش نمی کرد، باران صورتم را

گریه ام، فریادم، تنها سکوتی بود

تا حرفهایم

در بستری از بغض بخوابند
دیدگاه  •   •   •  1392/08/29 - 22:43
+14

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ