یافتن پست: #شب

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
چرامردم اینجوری شدن؟!
دیشب خونه مامان بزرگمیناجمع بودیم،ی30-40نفری،
برگشتم گفتم:شب جمعه س،
همه باقیافه اینجوریo_Oبرگشتن سمت من!!
بابا! برا شادی روح اموات صلوات!!!
من چیکارکنم خب!!؟!
بچه پررو
دیدگاه  •   •   •  1393/05/24 - 10:39
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
شبتون بخیر ممنون از همراهیتون
2 دیدگاه  •   •   •  1393/05/22 - 19:27
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
مورد داشتیم...

دختره ساعت 9شب از خونه داشته میرفته بیرون...!!!!!؟؟؟
باباش بش میگه: کجا این وقت شب ؟؟؟!؟
دختره در جواب میگه: دارم میرم با رفیقام یه دوری بزنم اخر شب میام شمام انقده به من گیر ندید مگه من پسرم....
دیدگاه  •   •   •  1393/05/22 - 16:48
+4
*elnaz* *
*elnaz* *
خدانگهدار تا عصر یا شب....فعلا باااااااای..........{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}
1 دیدگاه  •   •   •  1393/05/22 - 15:28
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
میگویند رضا شاه کبیر کشف حجاب کرد...
اما نمیگویند
رضا شاه به ترکیه سفرکرد که تنهاسفرخارجی او بود...
وقتی آخرشب به اتاق رفت دید دختربسیار زیبایی دراتاق است ....
رضا شاه عصبی شد یک نفر را صدا زد....
پرسید این خانوم در اینجا چه کاری دارد
آن شخص میگوید که این خانم را آتاتورک فرستاده برای خوش گذرانی شما....
رضا شاه از آن خانم تقاضا میکند اتاق را ترک کند....
وقتی از او سوال میشود چرا اجازه ندادند آن دختر در اتاق بماند ایشان پاسخ میدهند
من امشب را با این دختر زیبا میگذارندم
فردا که آتاتورک به ایران آمد چه کسی را برای همخوابگی او بفرستم وقتیکه
تمام زنان و دختران ایرانی ناموس من هستند...
روحش شاد..
2 دیدگاه  •   •   •  1393/05/22 - 15:18
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥








همه چی ارومه ومن چقدر خوشبختم:)))))))


 








2 دیدگاه  •   •   •  1393/05/22 - 15:06
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
 برای گرفتن جانم آمده بود، حالم را که دید از حال رفت،  دیشب تا صبح به عزرائیل آب قـند دادم . . . خـــدا هـــم از مــن بــــــریــــــده !!!!
3 دیدگاه  •   •   •  1393/05/22 - 14:51
+6
*elnaz* *
*elnaz* *
پروردگـــــ ـارا... تورابه تمام عالـــ ــم سوگند آنگاه که عاشقی درتاریکی شبــــــــ به یــــ ــادعاشقی اشکـــــــــ میریزد... کمی نگاهش کن...!!!


دیدگاه  •   •   •  1393/05/22 - 14:46
+5
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
مهربونا با معرفتا

ی مشکلی برای من و خانوادم پیش اومده شدیدا محتاج دعام

شبتون بخیر دوستتون دارم
5 دیدگاه  •   •   •  1393/05/21 - 21:34
+5
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻓﺎﻧﺘﺰﯾﺎﻡ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ اسمم اسماعیل باشه…

ﺩﺧـدﺮﻩ ﻫﻤﺴﺎﯾﻤﻮﻥ ﻭﺍﺳﻤﻮﻥ نذری ﺑﯿﺎﺭﻩ ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻢ

ﺍﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻭ ﻧﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﮕﻪ: ﺳﻼﻡ اسمال جون ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ نذریه!!!

ﻣﻨﻢ ﯾﻪ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﯿﺒﯿﻼﻡ ﺑﮑﺸﻢ، ﺑﮕﻢ ﺍﻭل یاد بگیر ﺑﮕﻮ اسمال ﻋـﺎغـﺎ!

ﺯِﺑـﻮﻧﺖ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﻨﻪ ﺿﻌﯿﻔﻪ

ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺑﺮﻭ ﺑﻪ ﻧﻨﺖ ﺑﮕﻮ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﯿﺎﯾﻢ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ !!!

:|

ﺍﻭﻧﻢ ﭼﺎﺩﺭﺷﻮ ﺑﮑﺸﻪ ﺭﻭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺑﮕﻪ ﻭﺍﯾﯿﯿﯽ خاک به سرم

ﺫﻭﻕ ﻣـﺮﮒ ﺷﻪ ﺑﺪﻭﻭﻩ ﺑﺮﻩ ﺳﻤﺖ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﭘﺎﺵ ﮔﯿﺮ ﮐﻨﻪ ﺑﺎ مــخ ﺑﺮﻩ ﺗﻮ ﺷﯿﺸﻪ،

مغزش ﺑﭙﺎﭼﻪ ﺗﻮﯼ ﺭﺍهرو!


روانی هم خودتی :|
دیدگاه  •   •   •  1393/05/21 - 21:26
+6

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ