یافتن پست: #شهر

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥




گاهی گمان نمی کنی و می شود
گاهی نمی شود که نمی شود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابتست
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود
گاهی به اجبار فدای تو نمی شود کسی
گاهی به اختیار همه فدای تو می شوند
گاهی گدای گدایی هستی و بخت نیست
گاهی به یکباره تمام شهر گدای تو می شود


دیدگاه  •   •   •  1392/06/22 - 13:08
+5
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
شهر از بالا زیباست ؛
و آدم ها از دور جذاب ...

فاصله مناسب رو حفظ کنیم
تا دوست داشتنی بمونیم ....!!!
دیدگاه  •   •   •  1392/06/21 - 20:04
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
آیا از آشنایان خود بی خبرید؟؟؟؟؟؟؟؟
آیا مدتیست که اقوام خود را ندیده اید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
کافیست یک بار با مخاطب خاص خود در سطح شهر ظاهر شوید آنگاه اموات خود را هم میبینید.....
دیدگاه  •   •   •  1392/06/19 - 22:58
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
8205649_b.jpg

روزی که برای اولین بار تو را خواهم بوسید یادت باشد کارِ ناتمامی نداشته باشی یادت باشد حرفهای آخرت را به خودت و همه گفته باشی فکرِ برگشتن به روزهای قبل از بوسیدنم را از سَرَت بیرون کن تـــــو در جاده ای بی بازگشت قدم می گذاری که شباهتی به خیابان های شهر ندارد با تردید ، بی تردید کم می آوری
آخرین ویرایش توسط NEGAR1992 در [1392/06/19 - 23:02]
دیدگاه  •   •   •  1392/06/19 - 22:56
+3
*elnaz* *
*elnaz* *
دلم یک خانه می خواهد، بر بلندای شهر که پنجره های قدی اش مرا را پیوند دهد با آسمان......................................
دیدگاه  •   •   •  1392/06/19 - 19:40
+3
*elnaz* *
*elnaz* *
چه حکایتی ست؛ اینکه در تمام کوچه ها و خیابان های این شهر، توقف ممنوع است! حرکت مدام خسته می کند مرا، گاهی باید ایستاد.........................
دیدگاه  •   •   •  1392/06/19 - 19:29
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



وقتی در شهرهای ناشناس
باران می‌بارد
آبی که فرومی‌بارد
با من از چیزهایی می‌گوید
که نمی‌دانم.

در کرانه‌ی دریا نیست
بی‌تردید
همه خود را مسافرانی می‌یابیم
از یک کشتی

کشتیِ مجانین شاید.





دیدگاه  •   •   •  1392/06/19 - 18:27
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



خراب شود شهر خفته‌ی بخت من

كه بر سنگفرش آن

تو با دیگری نفس كشیده‌ای و آب از آب تكان نخورده است
.
.
عشق من چه ساده قسمت دیگران شدی


دیدگاه  •   •   •  1392/06/19 - 18:08
+2
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
آینه خواست چون تو زیبا شود نشد

مانند چشمهای تو دریا شود نشد

گشتیم کوچه کوچه در این شهر در به در

شاید کسی شبیه تو پیدا شود نشد
دیدگاه  •   •   •  1392/06/19 - 01:12
+3
korosh
korosh

نجره اي در بيمارستان



در بيمارستاني، دو بيمار در يك اتاق بستري بودند. يكي از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش كه كنار تنها پنجره اتاق بود بنشيند ولي بيمار ديگر مجبور بود هيچ تكاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد.

آنها ساعتها با هم صحبت مي‏كردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعتيلاتشان با هم حرف مي‏زدند و هر روز بعد از ظهر، بيماري كه تختش كنار پنجره بود، مي‏نشست و تمام چيزهائي كه بيرون از پنجره مي‏ديد، براي هم اتاقيش توصيف مي‏كرد.





پنجره، رو به يك پارك بود كه درياچه زيبائي داشت. مرغابيها و قوها در درياچه شنا مي‏كردند و كودكان با قايقهاي تفريحيشان در آب سرگرم بودند. درختان كهن، به منظره بيرون، زيبيايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دور دست ديده مي‏شد. همان‏طور كه مرد كنار پنجره اين جزئيات را توصيف مي‏كرد، هم اتاقيش جشمانش را مي‏بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي‏كرد و روحي تازه مي‏گرفت.

روزها و هفته‏ها سپري شد. تا اينكه روزي مرد كناز پنجره از دنيا رفت و مستخدمان بيمارستان جسد او را از اتاق بيرون بردند. مرد ديگر كه بسيار ناراحت بود تقاضا كرد كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند. پرستار اين كار را با رضايت انجام داد.

مرد به آرامي و با درد بسيار، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد.
 بالاخره مي‏توانست آن منظره زيبا را با چشمان خودش ببيند ولي در كمال تعجب، با يك ديوار بلند مواجه شد!

مرد متعجب به پرستار گفت كه هم اتاقيش هميشه مناظر دل انگيزي را از پشت پنجره براي او توصيف مي‏كرده است.
پرستار پاسخ داد: ولي آن مرد كاملا نابينا بود.


دیدگاه  •   •   •  1392/06/18 - 12:02
+1

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ