یافتن پست: #فقط

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
+80

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ﺗﻮ ﺍﻳﻦ ﺳﻦ ﻓﻘﻂ ﺍﻳﺰﻳﻼﻳﻒ ﺩﺍﺭﻳﻢ، ﻣﻴﺨﻮﺍﻯ؟
دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 12:22
+1
Mohammad Mahdi
Mohammad Mahdi
گاهي پاي کسي ميماني .... که نه ديدي اش .... نه ميشناسي اش ...... . فقط حسش کرده اي .... تجمسمش کرده اي.... پشت هاله اي از نوشته هاي مجازي روي پيج مجازي اش ... که هر روز ميخواني و در جوابش ميگويي .... لايک ...
دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 12:06
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
مغز انسان پر کارترین جای بدنه اون همه ۲۴ ساعت روز
و همه ۳۶۵ روز سال و کار میکنه کار اون از لحظه تولد آغاز میشه
و فقط وقتی متوقف میشه
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
که ما وارد سالن امتحانات میشیم !
دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 11:58
+1
Mohammad Mahdi
Mohammad Mahdi


یخچال ما خوبیش اینه که همیشه توش آب سرد هست بدیشم اینه که فقط توش آب سرد هست ...


دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 11:54
+1
saman
saman


فقط کافه چــــی


می دانــســت


قهــوه ، انتـــخاب درســـتی


بــــرای شــروع یک رابطــه نیــســـت … !

(نجیب زاده)

دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 10:44
+3
saman
saman



مهلت بده میروم……
فقط پایت را بلند کن……
غرورم را جمع کنم…!

(نجیب زاده)
دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 10:27
+3
roya
roya
این روزها اگرخون هم گریه کنی عمق همدردی دیگران

 


فقط یک کلمه است. . .    ( آخـــی . . . )


دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 00:47
+4
roya
roya
در CARLO

این داستان رو تا تهش بخون 

نامردی اگه نخونیا



Cover.jpg

گدا چهارراه قدس بودم ،هنوز چند روزی به نوروز مانده بود


گدا بودم اما از لحاظ مالی بد نبودم در آن روزها
هر روز کارم از هفت یا هشت صبح اغاز میشد و من یک پیر مرد خسته تر از دیروز برای مقداری پول خود را به هیچ دنیا می کشاندم



...یک روز مانده بود به عید در میان ترافیک ماشین هایی که از خرید می امدند یا به خرید میرفتن ماشین مدل بالایی بود که در میان ترافیک انبوه 
به چشم برق میزد



هنوز بیست ثانیه مانده بود که چراغ سبز شود که ناگهان صدای مردی را شنیدم که صدا زد اقا... اقا...! برگشتم دیدم همان مردی است که میان حاضران بیشتر به چشم می خورد...



اول فکر کردم اشتباه گرفته تا اینکه گفت پدر جان میای؟....
به چهره او نگاه میکردم و به سمتش میرفتم



هنگامی که به کنارش رسیدم ناگهان چراغ سبز شد



مردی با موهای بلند و ته ریشی مرتب بود که از من خواست سوار ماشینش شوم
با تعجب سوار شدم ،لباس کهنه ای که جای دوخت بر روی ان مشخص بود بر تن داشتم



عقب ماشین را میدیدم پر از گلهایی بود که سر ان چهار راه می فروختند
به او گفتم با من چه کار داشتی جوون؟...



گفت :پدر جان فردا عید...چرا هنوز کار میکنی؟چرا از زندگی بهتر استفاده نمیکنی؟
گفتم :استفاده شما میکنید ما کجای دنیا هستیم



در این هنگام میدیدم که این مرد توجه هر انسانی رو به خودش جلب میکنه به نظر سرشناس میومد... 


ماشین متوقف کرد، از پشت ماشین بسته ای اورد


با لبخندی گفت : این چند روزو خوشی کن و بسته را به من داد



هنوز متعجب بودم ،با کنجکاوی از ماشین پیاده شدم



در حالی که ان جوان دورتر میشد بسته را باز میکردم


داخل بسته ی پر از اسکناس نوشته بود هفت میلیون پاداش برای فرهاد مجیدی



دوســتان عـــزیزم نظر



1 دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 00:21
+3
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
12 دیدگاه  •   •   •  1392/05/19 - 23:33
+5
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
آغوشی باش و مرا به اندازه ی تمام اشتباهاتم بغل کن ،
بدون آنکه حرفی میانمان رد و بدل شود ،
فقط نگاه باشد و نفس ،
زندگی آنقدرها دوام نمی آورد ،
همین حالا هم دیر است..!
دیدگاه  •   •   •  1392/05/19 - 22:09
+3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ