یافتن پست: #لک

saman
saman

ستاره دیده فرو بست و آرمید بیا


شراب نور به رگهای شب دوید بیا

ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت

گل سپیده شکفت وسحر دمید بیا

شهاب یاد تو درآسمان خاطر من

پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا

ز بس نشستم و با شب حدیث غم گقتم

ز غصه رنگ من و رنگ شب پرید بیا

به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار

به هوش باش که هنگام آن رسید بیا

به گام های کسان می برم گمان که تویی

دلم زسینه برون شد ز بس تپید بیا


نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت

کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا

امید خاطرسیمین دل شکسته تویی

مرا مخواه ازین بیش ناامید بیا
دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 17:45
+2
saman
saman

آب حيات عشق را در رگ ما روانه کن


آينه صبوح را ترجمه شبانه کن




اي پدر نشاط نو بر رگ جان ما برو

جام فلک نماي شو وز دو جهان کرانه کن




اي خردم شکار تو تير زدن شعار تو

شست دلم به دست کن جان مرا نشانه کن




گر عسس خرد تو را منع کند از اين روش

حيله کن و ازو بجه دفع دهش بهانه کن




در مثل است کاشقران دور بوند از کرم

ز اشقر مي کرم نگر با همگان فسانه کن




اي که ز لعب اختران مات و پياده گشته اي

اسپ گزين فروز رخ جانب شه دوانه کن




خيز کلاه کژ بنه وز همه دام ها بجه

بر رخ روح بوسه ده زلف نشاط شانه کن




خيز بر آسمان برآ با ملکان شو آشنا

مقعد صدق اندرآ خدمت آن ستانه کن




چونک خيال خوب او خانه گرفت در دلت

چون تو خيال گشته اي در دل و عقل خانه کن




هست دو طشت در يکي آتش و آن دگر ز زر

آتش اختيار کن دست در آن ميانه کن




شو چو کليم هين نظر تا نکني به طشت زر

آتش گير در دهان لب وطن زبانه کن




حمله شير ياسه کن کله خصم خاصه کن

جرعه خون خصم را نام مي مغانه کن




کار تو است ساقيا دفع دوي بيا بيا

ده به کفم يگانه اي تفرقه را يگانه کن




شش جهت است اين وطن قبله در او يکي مجو

بي وطني است قبله گه در عدم آشيانه کن




کهنه گر است اين زمان عمر ابد مجو در آن

مرتع عمر خلد را خارج اين زمانه کن




اي تو چو خوشه جان تو گندم و کاه قالبت

گر نه خري چه که خوري روي به مغز و دانه کن




هست زبان برون در حلقه در چه مي شوي

در بشکن به جان تو سوي روان روانه کن

دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 17:39
+2
saman
saman

وه که بازم فلک انداخت به غوغای دگر



من به جای دگر افتادم و دل جای دگر



یک دو روز دگر از لطف به بالین من آی



که من امروز دگر دارم و فردای دگر



گوییا تلخی جان کندن من خواست طبیب



که بجز صبر نفرمود مداوای دگر



پا نهم پیش که که نزدیک تو آیم لیکن



از تحیر نتوانم که نهم پای دگر



با من آن کرد به یکبار تماشای رخت



که مرا یاد نیاید ز تماشای دگر



اگر این است پریشانی ذرات وجود



کاش هر ذره شود خاک به صحرای دگر

دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 17:04
+2
saman
saman

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند


نه هر که آینه سازد سکندری داند


نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست


کلاه داری و آیین سروری داند


تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن


که دوست خود روش بنده پروری داند


غلام همت آن رند عافیت سوزم


که در گدا صفتی کیمیا گری داند


وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی


وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند


بباختم دل دیوانه و ندانستم


که آدمی بچه ای شیوه ی پری داند


هزار نکته ی باریکتر ز مو اینجاست


نه هر که سر بتراشد قلندری داند


مدار نقطه ی بینش ز خال توست مرا


که قدر گوهر یکدانه جوهری داند


به قد و چهره هر آنکس که شاه خوبان شد


جهان بگیرد اگر دادگستری داند


ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه


که لطف طبع و سخن گفتن دری داند
دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 15:57
+2
saman
saman

به خدا کز غم عشقت ، نگریزم   نگریزم


و گر از من طلبی جان ، نستیزم   نستیزم


هله ای مهر فروزان ! به کجایی ؟ به  کجایی ؟


تو بیا تا گذرد این شب ِ تاریک  ِ  جدایی


چه   شود   گر   ز ِ رُخت   پرده    گشایی


قدحی دارم بر کف ؛ به خدا تا تو    نیایی


هله تا روز قیامت ، نه    بنوشم نه   بریزم


نازنینا ! نظری کن منم   این   خسته  راهت


شرر افکنده به جانم صنما   ! برق   نگاهت


سحرم روی چو ماهت ، شب من زلف سیاهت


به خدا بی رخ و زلفت ، نه بخسبم نه  بخیزم


به   جلال  تو   جلیلم  ، ز    دلال  تو    دلیلم


که من از نسل خلیلم ، که در این آتش تیزم


بده آن آب ز کوزه ، که نه عشقی است دو روزه


چه نماز است و چه روزه ، غم تو واجب و ملزم


به خدا شاخ   درختی  که  ندارد ز    تو  بختی


اگرش   آب دهد  یَم ، شود  او کُنده   هیزم


بپر ای دل  سوی   بالا ، به   پر و  قوت   مولا


که در آن صدر معلا ، چو تویی نیست ملازم


همگان    وقت   دعاها ،    بستایند    خدا   را


تو شب و روز مهیا ، چو فلک جازم و حازم


صفت    مفخر   تبریز ،   نگویم   به   تمامت


چه کنم رشک نخواهد که من آن غالیه بیز

دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 15:26
+2
saman
saman


صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن




دور فلک درنگ ندارد شتاب کن






زان پیشتر که عالم فانی شود خراب




ما را ز جام باده گلگون خراب کن






خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد




گر برگ عیش می‌طلبی ترک خواب کن






روزی که چرخ از گل ما کوزه‌ها کند




زنهار کاسه سر ما پرشراب کن






ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم




با ما به جام باده صافی خطاب کن






کار صواب باده پرستیست حافظا




برخیز و عزم جزم به کار صواب کن



دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 14:23
+2
saman
saman

سحرم هاتف میخانه به دولت خواهی



گفت بازآی که دیرینه ی این درگاهی



همچوجم جرعه ی ما کش که زسرّدوجهان



پرتو جام جهان بین دهدَت آگاهی



بر در میکده رندان قلندر باشند



که ستانند ودهند افسر شاهنشاهی



خشت زیرسر و برتارک هفت اخترپای



دست قدرت نگر ومنصب صاحب جاهی



سر ما ودر میخانه که طرف بامش



به فلک برشد ودیوار بدین کوتاهی



قطع این مرحله بی همرهی خضرمکن



ظلمات است بترس ازخطر گمراهی



اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل



کمترین ملک تو ازماه بوَد تا ماهی



تو دم فقرندانی زدن از دست مده



مسند خواجگی و مجلس توران شاهی



حافظ خام طمع شرمی ازاین قصّه بدار



عملت چیست که فردوس برین می خواهی


دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 14:20
+2
saman
saman
دو شاخه نرگست ای یار دلبند 

چه خوش عطری درین ایوان پرکند 

اگر صد گونه غم داری چو نرگس 

به روی زندگی لبخند لبخند 

گل نارنج و تنگ آب و ماهی 

صفای آسمان صبحگاهی 

بیا تا عیدی از حافظ بگیریم 

که از او می ستانی هر چه می خواهی 

سحر دیدم درخت ارغوانی
 
کشیده سر به بام خسته جانی 

بهارت خوش که فکر دیگرانی 

سری از بوی گلها مست داری 

کتاب و ساغری در دست داری 

دلی را هم اگر خشنود کردی 

به گیتی هرچه شادی هست داری 

چمن دلکش زمین خرم هوا تر 

نشستن پای گندم زار خوشتر
 
امید تازه را دریاب و دریاب 

غم دیرینه را بگذار و بگذر 


(فریدون [!])
دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 14:16
+2
saman
saman

فلک جز عشق محرابی ندارد


جهان بی خاک عشق آبی ندارد


غلام عشق شو کاندیشه این است


همه صاحبدلان را پیشه این است


جهان عشق است و دیگر رزق سازی


همه بازی است الا عشقبازی


اگر بی عشق بودی جان عالم


که بودی زنده در دوران عالم


کسی کز عشق خالی شد ، فسرده است


گرش صدجان بود ، بی عشق مرده است


نروید تخم کس بی دانه عشق


کس ایمن نیست جز در خانه عشق


ز سوز عشق خوشتر در جهان نیست


که بی او گل نخندید ، ابر نگریست


اگر عشق اوفتد در سینه سنگ


به معشوقی زند در گوهری چنگ


که مغناطیس اگر عاشق نبودی


بدان شوق آهنی را چون بودی؟


وگر عشق نبودی بر گذرگاه


نبودی کهربا جوینده کاه


بسی سنگ و بسی گوهر به جایند


نه آهن را ، نه که را می ربایند


طبایع جز کشش کاری ندارند


حکیمان این کشش را عشق خوانند


گر اندیشه کنی از راه بینش


به عشق است ایستاده آفرینش


گر از عشق آسمان آزاد بودی


کجا هرگز زمین آباد بودی؟


چو من بی عشق خود را جان ندیدم


دلی بفروختم ، جانی خریدم


ز عشق آفاق را پر دود کردم


خرد را دیده خواب آلود کردم


کمر بستم به عشق آن داستان را


صلای عشق در دام جهان را
دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 14:09
+2
saman
saman


من که از آتش دل چون خم می در جوشم





مهر بر لب زده خون می‌خورم و خاموشم







قصد جان است طمع در لب جانان کردن




تو مرا بین که در این کار به جان می‌کوشم







من کی آزاد شوم از غم دل چون هر دم




هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم







حاش لله که نیم معتقد طاعت خویش




این قدر هست که گه گه قدحی می نوشم







هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا




فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم







پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت




من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم







خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست




پرده‌ای بر سر صد عیب نهان می‌پوشم







من که خواهم که ننوشم بجز از راوق خم




چه کنم گر سخن پیر مغان ننیوشم







گر از این دست زند مطرب مجلس ره عشق




شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم



دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 13:19
+2

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ