تا تو نظاره می کنی ، بر چپ و راست ای صنم
از نگهت بــه هــر دو سو ، فتنه بپاست ای صنم
در دل تـو چه حیله است بـــر دگـــران نظر کنی
جان منی کـه در ره ات ، جمله فـداست ای صنم
دونــه مپاش بــر رقیب ، دانـــه خــوردلت شوند
اشک و سرشک من نگو ، مثل دواست ای صنم
هلهله و شادی مکن ، تا کــــــــــه مرا بسر کنی
فتنه ی تو به جان من ، عـین عــزاست ای صنم
آب بـــه آسیاب آن ، جــانـــی جـان من مـریــــز
قطره ای آب چشم تــــــو ، دام بلاست ای صنم
خیز و بـــه شهر بیدلان ، جـلوه چـــو آفتاب کـن
معرکــــه طلوع تــــو در هــمه جـاست ای صنم
ومن از دریا،دلم دریا
فقط این را ندانستم
چرا گشتم چنین تنهاتر از تنها
به هر آبی شدم آتش
به هر آتش شدم آبی
به هر آبی شدم ماهی
به هر ماهی شدم دامی
به هر نامحرمی ساقی
به هر ساقی می باقی
وتو این را ندانستی
چرا گشتم چنین تنهاتر از تنها
چرا مهتاب شد سنگ صبورم
چرا بستند پرهای غرورم
چرا آیینه ها را خاک کردند