یافتن پست: #مرد

حمید
حمید
تو بهشت زهرا دنبال قبر یکی می گشتیم. یه آدم خوشحال اومده داره با ما رو سنگ قبرا رو می خونه. بعد میگه دنبال قبر کسی می گردین؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ دستیار عزرائیلم اومدم ببینم کسی زودتر از موقع نمرده باشه
1 دیدگاه  •   •   •  1390/12/5 - 21:11
+5
حمید
حمید
اگه یه روز صبح خیلی خوشحال از خواب بیدار شدی و دیدی همه چیز خیلی خوبه، نه غمی هست نه دردی بدون که دیشب تو خواب مردی! روحت شاد یادت گرامی ! {-25-}
3 دیدگاه  •   •   •  1390/12/5 - 21:09
+4
عسل ایرانی
عسل ایرانی
این قضیه میگن واقعیت داره و توی مشهد اتفاق افتاده

مسافرکشه بدون مسافر داشته میرفته یهو کنار خیابون یه مسافر مرد با قیافه ی مذهبی میبینه کنار میزنه سوارش میکنه و مسافر صندلی جلو میشینه یه دقیقه بعد مسافر از راننده تاکسی میپرسه :آقا منو میشناسی ؟راننده میگه : نه یهو راننده واسه یه مسافر خانوم که دست تکون میده نگه میداره و خانومه عقب میشینه مسافر مرد از راننده دوباره میپرسه منو میشناسی؟راننده میگه : نه. شما ؟مسافر مرد میگه : من عزرائیلم راننده میگه : برو بابا اُسکول گیر آوردی؟ یهو خانومه از عقب به راننده میگه :ببخشید آقا شما دارین با کی حرف میزنین؟ راننده تا اینو میشنوه ترمز میزنه و از ترس فرار میکنه. بعد زنه و مرده با هم ماشینو میدزدن
دیدگاه  •   •   •  1390/12/5 - 20:35
+12
حمید
حمید
مردی برای یافتن همسر در روزنامه آگهی داد، فردای آن روز صدها نامه برای او آمد که

نوشته شده بود:

می توانید همسر مرا بگیرید.{-47-}
دیدگاه  •   •   •  1390/12/5 - 20:24
+7
نیوشا
نیوشا
خـــــــــــــدایا نگذر از آن نامردانی که ما را در دوران کودکی با"لـــــولــــــو خورخوره" آشنا کردن!!!!فاصله اتاق تا توالتو با چه سرعتی میدویدم که لولوخورخوره خفتم نکنه!!!!
یه همچین دوران کودکی پراسترسی رو پشت سر گذاشتم من!
4 دیدگاه  •   •   •  1390/12/5 - 20:14
+7
mah3a
mah3a
عشق تاریخچه زندگی است.... اما در زندگی مرد واقعه ای بیش نیست.
دیدگاه  •   •   •  1390/12/5 - 19:50
+5
mah3a
mah3a
عشق همیشگی است این ما هستیم که ناپایداریم ،عشق متعهد است مردم عهد شکن، عشق همیشه قابل اعتماد است اما مردم نیستند.
دیدگاه  •   •   •  1390/12/5 - 19:47
+5
سحر
سحر
مردي ؟؟
هر چقدر مغرور!
هرچقدر صادق!
هر چقدر ساده!
هرچقدر جذاب!
هر چقدر مکار!
درست...
اما گاهی برای داشتن یک یار همراه همدم خوب باید زانو بزنی وابراز عشق کنی
2 دیدگاه  •   •   •  1390/12/5 - 19:35
+8
-1
ebrahim
ebrahim
مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه…
راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم…آخه من 25 سال راننده‌ی ماشین حمل جنازه بودم" !!!
دیدگاه  •   •   •  1390/12/5 - 19:10
+3
ebrahim
ebrahim
در مراسم توديع پدر پابلو، کشيشي که 30 سال در کليساي شهر کوچکي خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از يکي‌ از سياستمداران اهل محل براي سخنراني دعوت شده بود .
در روز موعود، مهمان سياستمدار تاخير داشت و بنابرين کشيش تصميم گرفت کمي‌ براي مستمعين صحبت کند.
پشت ميکروفن قرار گرفته و گفت: 30 سال قبل وارد اين شهر شدم .
انگار همين ديروز بود.
راستش را بخواهيد، اولين کسي‌ که براي اعتراف وارد کليسا شد، مرا به وحشت انداخت.
به دزدي هايش، باج گيري، رشوه خواري، هوس راني‌، زنا و هر گناه ديگري که تصور کنيد اعتراف کرد .
آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترين نقطه زمين فرستاده است ولي‌ با گذشت زمان و آشنايي با بقيه اهل محل دريافتم که در اشتباه بوده‌ام و اين شهر مردمي نيک دارد .

در اين لحظه سياستمدار وارد کليسا شده و از او خواستند که پشت ميکروفن قرار گيرد .
در ابتدا از اينکه تاخير داشت عذر خواهي‌ کرد و سپس گفت که به ياد دارد که زمانيکه پدر پابلو وارد شهر شد، او اولين کسي‌ بود که براي اعتراف مراجعه کرد.

نتيجه اخلاقي‌: وقت شناس باشيد !
دیدگاه  •   •   •  1390/12/5 - 19:07
+3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ