یافتن پست: #نفهمی

EHSAN
EHSAN
همیشــــــــه مـ ـے گفتنــــد سختــــــے ها نمکـــ زندگــ ـیستــ امــــا چــــرا کسـے نفهمیـــــد “نمکـــــ” براے من که خاطـــــراتم زخمــ ـےستــــ شور نیستــــ مـــــزه “درد” مـے دهد
دیدگاه  •   •   •  1392/10/19 - 00:24
+8
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
و سال ها گذشت و هنوز من نفهمیدم کتاب و جزوه بردن ب مهمونى ب قصد درس خوندن, امید کاذبى بیش نیست:)))))))
دیدگاه  •   •   •  1392/10/17 - 18:32
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
عاقا بالاخره ما نفهمیدیم روبوسی ٢تاست یا٣تا تکلیف
مارو مشخص کنین. شرایط سختیه مخصوصا زمانی که ادم می خواد
یه بوس دیگه هم بکنه طرف مقابل میره عقب
قیافه ادم شبیه مورچه خوار می شه
دیدگاه  •   •   •  1392/10/10 - 19:29
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



یکی از بزرگترین آرزوهای بچگیم این بود که 1بار این نون ها بخورم … :|

مخصوصا از اون سوپاشون. آخرم نفهمیدیم این گردالی ها چی بود تو سوپشون :))
کی ها مثل من بودن؟؟


2 دیدگاه  •   •   •  1392/10/6 - 12:48
+6
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

اصلا پسره ومردونگی کردناش!
عطر تلخ وسردحرف زدناش!
نازکشیدناش!غیرتی شدناش!
دادزدناش!مغرور بودناش!
یه جوره خاص مهربون شدناش!
اصلا پسرو ته ریشش!پسرو تخس بازیاش!
دختره ولوس بودناش!غرزدناش!درخواستای عجیب کردناش!
عشق لواشکو پاستیل بودناش!گاز گرفتناش!جیغ زدناش!
خنده هاش دختره وخل بازیاش!دخترو جدی شدناش!
(به افتخاره هردوجنس که هیچ وقت همدیگرو نفهمیدن لامصباااا....)

دیدگاه  •   •   •  1392/10/5 - 15:00
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
طرف اومده با عصبانیت می گه این یارو زبون آدمیزاد حالیش نمیشه

بیا تو باهاش حرف بزن …

نفهمیدم داره به من فحش میده یا به یارو .
دیدگاه  •   •   •  1392/09/29 - 17:10
+5
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم.


مدتها بود می خواستم برای سیاحت از مکانهای دیدنی به سفر بروم.


 


 در رستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این


 


 فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم.



فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم. در انتهای لیست


 


 نوشته شده بود: غذای رژیمی می خورید؟ … نه


 


نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد:



- عمو… میشه کمی پول به من بدی؟



فقط اونقدری که بتونم نون بخرم.



- نه کوچولو، پول زیادی همراهم نیست… باشه برات می خرم.
صندوق پست الکترونیکی من پر از ایمیل بود. از خواندن شعرها، پیامهای زیبا و همچنین جوک های خنده دار به کلی از خود بی خود شده بودم. صدای موسیقی یادآور روزهای خوشی بود که در لندن سپری کرده بودم.
عمو …. میشه بگی کره و پنیر هم بیارن؟
آه یادم افتاد که اون کوچولو پیش من نشسته.
- باشه ولی اجازه بده بعد به کارم برسم. من خیلی گرفتارم. خب؟
غذای من رسید. غذای پسرک را سفارش دادم. گارسون پرسید که اگر او مزاحم است ، بیرونش کند.وجدانم مرا منع می کرد. گفتم نه مشکلی نیست.
بذار بمونه. برایش نان و یک غذای خوش مزه بیارید.
آنوقت پسرک روبروی من نشست.
- عمو … چیکار می کنی؟
- ایمیل هام رو می خونم.
- ایمیل چیه؟
- پیام های الکترونیکی که مردم از طریق اینترنت می فرستن.
متوجه شدم که چیزی نفهمیده. برای اینکه دوباره سئوالی نپرسد گفتم:
- اون فقط یک نامه است که با اینترنت فرستاده شده.
- عمو … تو اینترنت داری؟
- بله در دنیای امروز خیلی ضروریه.
- اینترنت چیه عمو؟
- اینترنت جائیه که با کامپیوترمیشه خیلی چیزها رو دید و شنید. اخبار، موسیقی، ملاقات با مردم، خواندن و نوشتن، رویاها، کار و یادگیری. همه این ها وجود دارن ولی در یک دنیای مجازی.


- مجازی یعنی چی عمو؟
تصمیم گرفتم جوابی ساده و خالی از ابهام بدهم تا بتوانم غذایم را با آسایش بخورم.
- دنیای مجازی جائیه که در اون نمیشه چیزی رو لمس کرد. ولی هر چی که دوست داریم اونجا هست.رویاهامون رو اونجا ساختیم و شکل دنیا رو اونطوری که دوست داریم عوض کردیم.


- چه عالی. دوستش دارم.
- کوچولو فهمیدی مجازی چیه؟
- آره عمو. من توی همین دنیای مجازی زندگی می کنم.
- مگه تو کامپیوتر داری؟


- مادرم تمام روز از خونه بیرونه. دیر برمی گرده و اغلب اونو نمی بینیم.
- نه ولی دنیای منم مثل اونه … مجازی.
- وقتی برادر کوچیکم از گرسنگی گریه می کنه، با هم آب رو به جای سوپ می خوریم
- خواهر بزرگترم هر روز میره بیرون. میگن تن فروشی میکنه اما من نمی فهمم چون وقتی برمی گرده می بینم که هنوزم هم بدن داره.
- و من همیشه پیش خودم همة خانواده رو توی خونه دور هم تصور می کنم.
یه عالمه غذا، یه عالمه اسباب بازی و من به مدرسه میرم تا یه روز دکتر بزرگی بشم.


- پدرم سالهاست که زندانه
- مگه مجازی همین نیست عمو؟


قبل از آنکه اشکهایم روی صفحه کلید بچکد، نوت بوکم را بستم.


صبر کردم تا بچه غذایش را که حریصانه می بلعید، تمام کند. پول غذا را پرداختم. من آن روز یکی اززیباترین و خالصانه ترین لبخندهای زندگیم را همراه با این جمله پاداش گرفتم:
- ممنونم عمو، تو معلم خوبی هستی.


آنجا، در آن لحظه، من بزرگترین آزمون بی خردی مجازی را گذراندم. ما هر روز را در حالی سپری می کنیم که از درک محاصره شدن وقایع بی رحم زندگی

دیدگاه  •   •   •  1392/09/28 - 17:56
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
طرف اومده با عصبانیت می گه این یارو زبون آدمیزاد حالیش نمیشه

بیا تو باهاش حرف بزن …

نفهمیدم داره به من فحش میده یا به یارو .
دیدگاه  •   •   •  1392/09/28 - 17:40
+2
محمد
محمد
وقتی نخواستنت...
آروم بکش کنار...!
غم انگیز است اگر تو را نخواهد؛
مسخره است اگر نفهمی؛
احمقانه است اگر اصرار کنی.
دیدگاه  •   •   •  1392/09/27 - 17:45
+5
محمد
محمد
تــــــــمآم دلخوشی دنیــــآی من این استــــ....
که ندانـــی و دوستت بدارمـــــــ....
وقتـــــی میدانـــِی و میرانیم...
چیزی درونم فرو میـــــریزد....
چیزی شبیه غرور...
خواهش میــــــکنم....
گاهی خود را به نفهمیـــــ بزن...
و بگذار دوستت داشته باشم....
بعد از تو هیچ کس الفبای روح و قلب مرا نخواهد خواند...
نمی گذارم... نمی خواهم...
تو را... همین که هستی دوستت دارم...
حتی سایه ات را...
که می دانم هرگز به آن نخواهم رسید....
دیدگاه  •   •   •  1392/09/21 - 23:44
+7
صفحات: 5 6 7 8 9 پست بیشتر

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ