خدایـــــــــا از تو معجزه می خواهم معجزه ای بزرگ در حد خــــدا بودنت تو خود بـهـتــــر می دانی معجزه ای که اشک شوقم را جاری کند... نا امید نیستم فقط................
چقدر دلم می خواست با غرور به همه بگم دیدید عشق ما واقعیه ؟! دیدید اون پام م وایستاده و تنهام نمیذاره؟! اون هیچوقت منو به کسی نمیفروشه!! اگه من نباشم اونم نیست........................................................
دارم هذیون میگم.....
از اون روزی که تو رو تو خیابون دست تو دست یه دختر دیگه دیدم، مدام دارم هذیون میگم. من که شکستم اما ببینیم تو به کجا میرسی تهش ؟!؟
من زنم ... با دست هایی که دیگر دلخوش به النگو هایی نیست که زرق و برقش شخصیتم باشد من زنم.... و به همان اندازه از هوا سهم میبرم که ریه های تو میدانی ؟
درد آور است من آزاد نباشم که تو به گناه نیفتی قوس های بدنم به چشم هایت بیشتر از تفکرم می آیند دردم می آید
باید لباسم را با میزان ایمان شما تنظیم کنم دردم می آید
ژست روشنفکریت تنها برای دختران غریبه است به خواهر و مادرت که میرسی قیصر می شوی دردم می آید در تختخواب با تمام عقیده هایم موافقی و صبح ها از دنده دیگری از خواب پا میشوی تمام حرف هایت عوض میشود دردم می آید نمی فهمی تفکر فروشی بدتر از تن فروشی است حیف که ناموس برای تو ...... است نه تفکر حیف که فاحشه ی مغزی بودن بی اهمیت تر از فاحشه تنی است من محتاج درک شدن نیستم دردم می آید خر فرض شوم دردم می آید آنقدر خوب سر وجدانت کلاه میگذاری و هر بار که آزادیم را محدود میکنی میگویی من به تو اطمینان دارم اما اجتماع خراب است نسل تو هم که اصلا مسول خرابی هایش نبود میدانی ؟ دلم از مادر هایمان میگیرد بدبخت هایی بودند که حتی میترسیدند باور کنند حقشان پایمال شده خیانت نمیکردند .. نه برای اینکه از زندگی راضی بودند نه ... خیانت هم شهامت میخواست ... نسل تو از مادر هایمان همه چیز را گرفت جایش النگو داد ... مادرم از خدا میترسد ... از لقمه ی حرام میترسد ... از همه چیز میترسد تو هم که خوب میدانی ترساندن بهترین ابزار کنترل است دردم می آید ... این را هم بخوانی میگویی اغراق است ببینم فردا که دختر مردم زیر پاهای گ.ش.ت -ا.ر.ش.ا.د به جرم موی بازش کتک میخورد باز هم همین را میگویی ببینم آنجا هم اندازه ی درون خانه ، غیرت داری ؟ دردم می آید که به قول شما تمام زن های اطرافتان خرابند ... و آنهایی هم که نیستند همه فامیل های خودتانند .... دردم می آید از این همه بی کسی دردم می آید
چی بگم والا زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت... شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشکهایش را پاک میکرد و فنجانی قهوه مینوشید پیدا کرد … در حالی که داخل آشپزخانه میشد پرسید: چی شده عزیزم که این موقع شب اینجا نشستی؟!
شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت:
هیچی فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم. یادته ؟!
زن که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشمهایش پر از اشک شد و گفت:
آره یادمه. شوهرش ادامه داد: یادته پدرت که فکر میکردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!
زن در حالی که روی صندلی کنار شوهرش مینشست گفت: آره یادمه، انگار دیروز بود! مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد: یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت:
یا با دختر من ازدواج میکنی یا ۲۰ سال میفرستمت زندان آب خنک بخوری؟!
زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و…!
مرد نتوانست جلوی گریهاش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد میشدم !!!