یافتن پست: #وقتی

saman
saman
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست


آه، بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست


مثل عکس رخ مهتاب که افتاد در آب


در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست


آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد


بال وقتی قفس پر زدن چلچه هاست


بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است


مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست


باز می پرسمت از مساله و دوری عشق


و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست

(نجیب زاده)

دیدگاه  •   •   •  1392/05/16 - 17:58
+3
saman
saman

پر میکشم از پنجره ی خواب تو تا تو


 هر شب من و دیدار،در این پنجره با تو


 از خستگی روز همین خواب پر از راز


 کافیست مرا،ای همه خواسته ها تو


 دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم


 من یکسره آتش،همه ذرات هوا تو


 پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم


 ای هرچه صدا،هرچه صدا،هرچه صدا-تو


 آزادگی و شیفتگی مرز ندارد


 حتی شده ای از خودت آزاد و رها تو


 یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست؟


 دیگر نه و هرگز نه،که یا مرگ که یا تو


 وقتی همه جا از غزل من سخنی هست


 یعنی همه جا-تو،همه جا-تو،همه جا-تو


 پاسخ بده ازاین همه مخلوق چرا من؟


 تا شرح دهم،از همه ی خلق چرا تو؟




(م.بهمنی)

دیدگاه  •   •   •  1392/05/16 - 17:52
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
در CARLO
من آذر ماهی
یاد گرفته ام
وقتی بغض می کنم ,
وقتی اشک می ریزم ,
منتظر هیچ دستــــــــــــــی نباشم !!!
.
وقتی از درد زخم هایم به خودم می پیچم ,
مرهمی باشم بر جراحتــــــــــم !
.
من یاد گرفته ام
که اگر زمین می خورم ,
خودم برخیــــــــــزم !
.
من یاد گرفته ام راهی را بسازم به صداقت !
.
من یاد گرفته ام
که همه رهگذرنــــــــد ,
همـــــــــــه !!!!
دیدگاه  •   •   •  1392/05/16 - 14:53
+5
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
فقط یه ایرانی میتونه
وقتی میخواد بره عروسی در به در دنبال یکی بگرده که کراواتشو براش گره بزنه !
دیدگاه  •   •   •  1392/05/16 - 14:52
+5
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
فقط یه کودک ایرانی وقتی میره تو صف نونوایی هرچی صبر می‌کنه می‌بینه همش آخره صفه!
دیدگاه  •   •   •  1392/05/16 - 14:47
+4
roya
roya
در CARLO



خبر فوری و بسیار وحشتناک وخطرناک

اگه جون خودتون و کسایی که میشناسید واستون مهمه این خبر رو به اشتراک بزارید

برای خرید از هر مکان ناشناخته مخصوصا انواع بوتیک ها ،تنها نرید
...

این قضیه در مشهد اتفاق افتاده و احتمال داره در شهرهای بزرگ دیگه هم باشه که بی خبریم.

آقا به همراه خانومش با اتومبیل پراید به این خیابون برای خرید میرن. آقا برای کاری از ماشین پیاده میشه و به خانومش میگه تو مانتو فروشی ها چرخی بزنه تا اگه مورد دلخواهش پیدا شد به آقا تک زنگ بزنه تا بیاد ببینه اما بعد از تمام شدن کار آقا خبری ازخانم نمیشه آقا نگران میشه و دنبالش میگرده . یکی دو ساعت طول میکشه و بسیار نگران به ۱۱۰ اطلاع میده و میگه خانوم من اینجا گم شده و موبایلشم جواب نمیده پلیس به این منطقه میرن و میگردن و خیابونا رو هم میبندن اما به نتیجه نمیرسن . بعد دو ساعتی گشتن به یکی از مغازه ها مشکوک میشن . داخلش میرن و میبینن همه چیز عادیه و فروشنده ها هم دو تا خانم هستند.

سربازا مشغول گشتن میشن که ناگهان یکی از سربازا در اتاق پرو باز میکنه میبینه چیزی توش نیست اما وقتی پاشو داخل اتاقک میزاره احساس غیر عادی زیر پاش میکنه و میبینه روزنه نور کوچیکی از ش پیداست .

دوباره همون فروشگاه رو با دقت بیشتری میگردن تا میبینن ه دکمه زیر میز فروشندست . دکمه رو فشارش میدن میبینن بله !! کف اتاق پرو به صورت آسانسوری میره پایین و اینکه کجا میره؟؟

پایین (زیر زمین ) مجهز بودهه به تشکیلات پزشکی و …. دکتر و .. که بعد از بیهوشی قربانیان (عموما زنان تنهاو ساده لوح) اقدام به خارج کردن کلیه اونها میکردن!!!!!

تمام ماجرا در ضمیمه تپش روزنامه جام جم امده شاید شماها شنیده باشین اما اگه کسی نشنیده براش تعریف کنید و هیچ وقت تو اینجور جاها تنها نرین...
مشابه این مورد در اصفهان هم بوده که پسری یازده ساله دزدیده شده و یک هفته بعد بدون اعضای داخلی بدن و حتی چشمهاش داخل یه گونی پیدا شده.....
خواهشا شیر کنید تا خدایی نکرده اتفاقی برا کسی نیوفته
خواهشا
دیدگاه  •   •   •  1392/05/16 - 11:49
+4
roya
roya
در CARLO
حتما بخون خیلی جالبه
.
.
اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد.
مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می توانم

شب را اینجا بمانم؟ »
...
......

رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به

او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند.
...
شب هنگام وقتی مرد می خواست

بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود . صبح فردا از

راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی

گفتند:

« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم .

چون تو یک راهب نیستی»

مرد با نا امیدی از

آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.

چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در

مقابل همان صومعه خراب شد .

راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند

، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند.. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت

کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید.

صبح فردا پرسید که آن صدا

چیست اما راهبان بازهم گفتند:

« ما نمی توانیم

این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی»

این بار مرد گفت «بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی

ام را برای دانستن فدا کنم. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم

این است که راهب باشم ، من حاضرم . بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم؟»

راهبان پاسخ دادند « تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی

چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین

را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد.»

مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.

مرد گفت :*« من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری

که از من خواسته بودید کردم . تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236, 284,232 عدد

است. و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد»

راهبان پاسخ

دادند :« تبریک می گوییم . پاسخ های تو کاملا صحیح است . اکنون تو یک راهب هستی.

ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم..»

رئیس راهب های

صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در

بود»

مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود . مرد گفت :« ممکن است کلید

این در را به من بدهید؟»

راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد.

پشت در چوبی یک در سنگی بود . مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به

او بدهند..

راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت

در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت.. او بازهم درخواست کلید کرد .

پشت

آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت.

و همینطور پشت هر دری در

دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.

در

نهایت رئیس راهب ها گفت:« این کلید آخرین در است » . مرد که از در های بی پایان

خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز

کرد . وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او

دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود.

.....اما من نمی توانم بگویم او چه

چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید .

لطفا به من فحش ندید؛ خودمم دارم دنبال اون کسی که اینو برای من فرستاده میگردم تا حقشو کف دستش بگذارم!
دیدگاه  •   •   •  1392/05/16 - 11:04
+3
Mohammad Mahdi
Mohammad Mahdi
حاجی میره بالا پشتبوم ببینه ماه معلوم میشه که عید فطرو اعلام کنه ، وقتی میره بالا پشت بوم خشتکش پاره بوده مردم از پایین داد میزنن حاجی معلومه حاجی معلومه ، حاجیم میگه اگه میبینید بخورید {-33-}{-59-}
آخرین ویرایش توسط Edward-Marion در [1392/05/16 - 01:01]
دیدگاه  •   •   •  1392/05/16 - 01:00
+2
-1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
چه " شوری" می زند دلم وقتی در نگاه دیگران " شیرین " می شوی.
3 دیدگاه  •   •   •  1392/05/15 - 17:55
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
وقتی مروجین مذهبی به سرزمین ما آمدند،

در دستشان کتاب مقدس داشتند و ما

در دست زمینهایمان را داشتیم،

پنجاه سال بعد، ما در دست کتاب های

مقدس داشتیم و آنها در دست زمین های ما

را داشتند.

جومو کیانتا
دیدگاه  •   •   •  1392/05/15 - 17:24
+1

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ