به تماشا سوگند و به آغاز کلام و به پروازکبوتر از ذهن واژه ای در قفس است حرف هایم ،مثل یک تکه چمن روشن بود. من به آنان گفتم: آفتابی لب درگاه شماست که اگر در بگشاید به رفتار شمامی تابد و به آنان گفتم:سنگ آرایش کوهستان نیست همچنان که فلز ،زیوری نیست به اندام کلنگ در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است که رسولان همه از تابش آن خیره شدند پی گوهر باشید لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید و من آنان را به صدای قدم پیک بشارت دادم و به نزدیکی روز،و به افزایش رنگ به طنین گل سرخ،پشت پرچین سخن های درشت و به انان گفتم: هر که در حافظه چوب ببیند باغی صورتش در وزش بیشه شور بادی خواهند ماند هر که با مرغ هوا دوست شود خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود آنکه نور از سرانگشت زمان برچیند می گشاید گره پنجره ها را با آه
اگه قلبمو شکستی به فدای یک نگاهت
این منم چون گل یاس نشستم سر راهت
تو ببین غبار غم رو که نشسته بر نگاهم
اگه من نمردم از عشق تو بدون که روسیاهم
اگه عاشقی یه درده چه کسی این درد ندیده
تو بگو کدام عاشق رنج دوری ندیده اگه عاشقی گناهه
ما همه غرق گناهیم میون این همه آدم یه غریب و بی پناهیم
تو ببین به جرمه عشقت پره پروازمو بستند تو ندیدی منه مغرور چه بی صدا شکستم
صدای پای گنجشک
تک برگ شاخه را لرزاند و پروازش اووصل برگ را کند
و بر زیر پای درخت انداخت
مجنون تر از تو؛ عاشق نمی بینم
اشکامو پاک کن؛ محتاج تسکینم آرامش من؛
ای عشق دیرینم بی تو هیچم بی تو می میرم....
ای سرنوشت سازم ای بال پروازم پایان ندارم
بگو که آغازم من رفته از یادم گمگشته فریادم بی تو اسیرم با تو آزادم
پرواز نمی کنم زمان را نکُشید این بال من آه آسمان را نکُشید درخویش سکوت می کنم بعدازاین در حنجره آواز بنان را نکُشید