اعتراف میکنم ۶ سالم که بود با دخترخاله هام نقشه کشیدیم که مزاحم تلفنی بشیم واسه همین مرغ همسایه رو قرض گرفتیم زنگ میزدیم خونه مردم، میگفتیم ببخشید مرغ ما با شما کار داره بعد گوشی رو میگرفتیم جلو نوک این مرغه اینقد دم و پر وبال این مرغه رو میکشیدیم و میزدیم تو سرش که صداش تا آسمون میرفت! الان روح اون مرغه هرشب میاد به خوابم!
نیایید بخونید بعد به من فش بدیدا ! دوتا مردشور بودن هر جنازهای میاوردن شکمشو وا میکردن غذا هاشو میخوردن یه روز شکم یکیو واز میکنن توش ماکارونی بود، مرده شوره به رفیقش میگه من نمیخوام تو بخور رفیقش میگه چرا توکه ماکارونی خیلی دوس داشتی!!؟ میگه نمیخوام دیگه، رفیقشم همشو میخوره. بعد که تموم میشه میگه میدونی چرا نخوردم ؟ رفیقش میگه چرا؟ میگه چون توش مو بود اونم حالش به هم میخوره همهرو بالا میاره بعد اون یکی شروع میکنه به خوردن، رفیقش میگه نخور کثافت مگه نمیگی توش مو بود چندش رفیقش میگه : دروغ گفتم ! خواستم ماکارونی گرم بشه بعد بخورم!
ما بـــدهکاریم به یکدیگر.. تمام دوستت دارم های ناگفته ای را که پشت دیوار "غرور" مان ماندند و ما آن ها را بلعیدیم تا نشـــــان دهیم .. "منطقــــی "هستیم!..