saman
کاری به کار عشق ندارم
من هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا
هر کس و هر چیز را
حتی اگر یک نخ سیگار
یا زهر مار باشد
از تو دریغ میکند
پس
من با همه ی وجودم خودم را زدم به مردن
تا روزگار، دیگر
کاری به کار من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
ناگفته میگدارم
تا روزگار بو نبرد
گفتم که...کاری به کار عشق ندارم
در کافه تنهایی
نه..کاری به کار عشق ندارم
من هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا
هر کس و هر چیز را
حتی اگر یک نخ سیگار
یا زهر مار باشد
از تو دریغ میکند
پس
من با همه ی وجودم خودم را زدم به مردن
تا روزگار، دیگر
کاری به کار من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
ناگفته میگدارم
تا روزگار بو نبرد
گفتم که...کاری به کار عشق ندارم