یافتن پست: #کش

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥




ﻫﮯ ﻏـَﺮﯾﺒــه

ﺷـَﺐ ِ ﻋـَﺮﻭسی ﮐـﺖ ﻭ ﺷـَﻠﻮﺍﺭ
ﺳﯿــﺂﻫﺶ را به ﺍﻭ ﺑﭙـُﻮﺷــان

ﺭﻧـﮓ ِ ﺳﯿــاﻩ به ﻣـَـﺮﺩ ِ ﻣـَـن ﺧـیلی می آید

ﺑـَﻨﺪِ ﮐـِﺮﻭاﺗـﺶ ﺭا ﺧـُـﻮﺩﺕ ﺳـِﻔﺖ کن این ﮐــاﺭ ﺭا ﺩﻭﺳـﺖ ﺩاﺭﺩ

ﻭﻗـتی ﺩﺳﺘــاﻧﺖ ﺭا می ﮔﯿــﺮﺩ ﺧـُـﻮﺩﺕ ﺭا ﺩﺭ آﻏـُـﻮﺵ ِ ﺍﻭ بی ﺍﻧـﺪاﺯ ﺑــا ﺍﯾـن ﮐــاﺭ ﺍﺣﺴــاﺱ ِ ﺁﺭاﻣـِﺶ می ﮐــُﻨﺪ

ﺯَﺣﻤـَﺖ ِ ﺗــاﺝ ِ ﻋـَﺮﻭﺱ ﺭا ﻧــَﮑﺶ ﺳـَﻠﯿﻘـه ﺍﺵ ﺭا ﺧـُـﻮﺏ ﻣﮯ ﺩاﻧـَﻢ ﺑـَﺮاﯾﺖ ﮔـِﺮﻓﺘـه ﺍﺳـﺖ

ﺧـُلاﺻـه ﮐـُﻨﻢ ﻏـَﺮﯾﺒـه ﺟـان ِ ﺗـُـﻮ ﻭ ﺟـان ﻣـَـﺮﺩ ِ ﻣـَـن


دیدگاه  •   •   •  1392/06/17 - 12:03
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
یادمه این ساپورتایی که الان کلی باکلاسه، قدیما ننم تو زمستونا به زور بهم میداد زیر شلوار مدرسه بپوشم و جورابم بکشم روش نَچّام =))
دیدگاه  •   •   •  1392/06/17 - 11:31
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
دقت کردین تو این اخبارا مردا آدم نیستند؟
مثلا میگه در انفجار اخیر 10 نفر کشته شدن که2 نفر زن و 3 نفر کودک بودن
انگار مردا کلا واسه مردن آفریده شدن...
دیدگاه  •   •   •  1392/06/17 - 11:29
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
تو تاکسی نشسته بودم، ی دختره آنچنان آهییی کشید ی آن فک کردم

دارم فیلم میبینم: D

همه میخکوب شدن رو صورتش

پسره :چی شد عزیزم؟

دختره :هیچی ناخنم شکست

من :/

پسره :|

مسافرا:)))

دختره :(

راننده O_o
دیدگاه  •   •   •  1392/06/17 - 11:00
korosh
korosh

روزی غضنفر برای کار و امرار معاش قصد سفر به آلمان میکنه و


همسرش و نوزده بچه قد و نیم قد رو رها کنه


خلاصه


همسرغضنفر گفت :حال ما چه طور از احوال تو با خبر بشیم؟؟؟؟


غضنفر گفت: من برای تو نامه مینویسم....


همسرش گفت: ولی نه تو نوشتن بلدی و نه من خوندن !!!!!!!!!!!!!!!!!


غضنفر گفت من برای تو نقاشی میکنم ... تو که بلدی نقاشی های منو بخونی مگه نه ؟؟؟؟؟؟


خلاصه


غضنفر به سفر رفت و بعد از دو ماه این نامه به دست زنش رسید ..


این شما و این هم نامه ببینید چیزی میفهمید!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟


+
+
+


 


نامه اسرار آمیز غضنفر به زنش


 




+
+
+

شما چیزی فهمیدید !!!!!!!من که نفهمیدم


این نامه رو فقط همسر غضنفر میفهمه چی نوشته شده


+
+
+


حال ترجمه از زبان همسرش


خط اول :حالت چه طوره زن ؟


خط دوم :بچه ها چه طورن ؟


خط سوم : مادرت چه طوره ؟


خط چهارم :شنیدم سر و گوش ت می جنبه!!!


خط پنجم : فقط برگردم خونه....


خط ششم : می کشمت


خط هفتم :غضنفر از آلمان...


+


+


+


+


+


ها ها ها ها خوش تون اومد



دیدگاه  •   •   •  1392/06/17 - 10:52
+3
xroyal54
xroyal54
{-1-}{-20-}اصولا مخالف خود کشی هستم مگه اینکه عکس شناسنامم پخش بشه!!
دیدگاه  •   •   •  1392/06/17 - 01:07
+3
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
یک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او

پُر ز لیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای

بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای

وندر این بازی شکستم داده ای

نیشتر عشقش به جانم می زنی

دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق،دل خونم نکن

من که مجنونم تو مجنونم نکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو... من نیستم

گفت ای دیوانه لیلایت منم

در رگ پنهان و پیدایت منم

سالها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم

صد قمار عشق یکجا باختم

[!] آواره صحرا نشد

گفتم عا قل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت

غیر لیلا بر نیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سر می زنی

در حریم خانه ام در می زنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بی قرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا کشته در راهت کنم
دیدگاه  •   •   •  1392/06/16 - 23:08
+7
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
خدا: بنده ي من نماز شب بخوان و آن يازده رکعت است.

بنده: خدايا !خسته ام!نمي توانم

خدا: بنده ي من، دو رکعت نماز شفع و يک رکعت نماز وتر بخوان.

بنده: خدايا !خسته ام برايم مشکل است نيمه شب بيدار شوم.

خدا: بنده ي من قبل از خواب اين سه رکعت را بخوان

بنده: خدايا سه رکعت زياد است

خدا: بنده ي من فقط يک رکعت نماز وتر بخوان

بنده: خدايا !امروز خيلي خسته ام!آيا راه ديگري ندارد؟

خدا: بنده ي من قبل از خواب وضو بگير و رو به آسمان کن و بگو يا الله

بنده: خدايا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم مي پرد!

خدا: بنده ي من همانجا که دراز کشيده اي تيمم کن و بگو يا الله

بنده: خدايا هوا سرد است!نمي توانم دستانم را از زير پتو در بياورم

خدا: بنده ي من در دلت بگو يا الله ما نماز شب برايت حساب مي کنيم

بنده اعتنايي نمي کند و مي خوابد

خدا:ملائکه ي من! ببينيد من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابيده است چيزي به اذان صبح نمانده، او را بيدار کنيد دلم برايش تنگ شده است امشب با من حرف نزده

ملائکه: خداوندا! دوباره او را بيدار کرديم ،اما باز خوابيد

خدا: ملائکه ي من در گوشش بگوييد پروردگارت منتظر توست

ملائکه: پروردگارا! باز هم بيدار نمي شود!

خدا: اذان صبح را مي گويند هنگام طلوع آفتاب است اي بنده ي من بيدار شو نماز صبحت قضا مي شود خورشيد از مشرق سر بر مي آورد

ملائکه:خداوندا نمي خواهي با او قهر کني؟

خدا: او جز من کسي را ندارد...شايد توبه کرد...

بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری.
دیدگاه  •   •   •  1392/06/16 - 23:07
+5
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد

نه، هیچ اتفاقی نمی افتد

روزها

همان طور به روودِ شب می ریزند

که شب ها

به سپیده ی روز...

نه پرده ای

به ناگهان کشیده می شود

نه سرانگشت شاخه ای

به هوای ماه می جنبد

نه تو

از راه می رسی!

*

قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد

مثلن این که:

تو با شاخه ای گل سرخ در دست هات

از راه برسی و ...!

نه،

عین روز روشن است،

تو رفته ای بازنگردی

و من

مانده ام پشت این همه کاغذسیاه

تا هر لحظه

به اتفاق خاصی که قرار نیست بیفتد

فکر کنم!

حق

 

قصه‌ی کهنه دروغ بود

من و ما بچه‌گی کردیم؛

که به جای قصه خوندن؛ قصه رو زنده‌گی کردیم...

در ِ آرزو رو بستیم

دل‌امون به قصه خوش بود؛

رستم ِ کتاب کهنه ته قصه بچه‌کش بود...

حالا تو قحطی رویا اجاق ترانه سرده؛

کسی رو بخار شیشه دلُ نقاشی نکرده...

سر وُ ته زدن به دیوار

برگ آگهی ترحیم؛

یه نفر نوشته جمعه

رو همه برگای تقویم...
دیدگاه  •   •   •  1392/06/16 - 23:03
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



جعبۀ مداد رنگی ست

که دنیای سیاهُ سفیدم را

به رنگین کمان می نشاند

و بر سقف آرزوهایم

آفتابُ بادبادک می کشد

و من به رسم پروانه ها

چون باغی از گل های تر

دست هایت را دوست دارم


دیدگاه  •   •   •  1392/06/16 - 22:57
+7

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ