یافتن پست: #کش

*elnaz* *
*elnaz* *
کشاورزی مشغول پاشیدن بذر بود،

مرد مغروری به او رسید و با تکبر گفت:

بکار بکار که هر چه بکاری، ما میخوریم.

کشاورز نگاهی به او انداخت و گفت :دارم یونجه میکارم!
دیدگاه  •   •   •  1393/02/24 - 01:32
+5
*elnaz* *
*elnaz* *
نـــگـــاه کــــن

بـــــاران هـــــم از پنـــجـــره می گــــریـــزد

وآواز تـــنــــهایــــی را

بــــه رخ پــــنـــجــــره مـــی کشـــد

ورقــــصــــان مــــی رود

امــــا صــــدای بــــــاران

هــــمــیشـــــه بـــــا پــــنــجــــره مـــــی مـــــانــــد
دیدگاه  •   •   •  1393/02/24 - 01:03
+5
*elnaz* *
*elnaz* *
یه روزه خوب میاد که..
گوشه ی عکسم یه خط مشکی میکشن منم تو عکس بهتون لبخند میزنم
شاید لبخندم اشکتونُ دربیاره شایدم بگین آخیش  کم شد
اما بدونید اون روز رویایِ منه من اون روز واقعن از  دل خوشحالم...
.
یه وقتا زمانی فرا میرسه که باید رفت..

حتی اگه یه جای مشخص و مطمـئنـی...

در انتظارت نباشه...

#آره_باید_رفت...

همین و بس...
دیدگاه  •   •   •  1393/02/24 - 00:58
+5
*elnaz* *
*elnaz* *
میخواهم مدتی نباشم...

میخواهم مدتی ساکت باشم،

حرف نزنم

بروم یک گوشه دراز بکشم،

چشمانم را ببندم به روی این دنیا

و از زمین و آدم هایش دور شوم،

میخواهم سفری به رویاهایم داشته باشم،

مدتی آنجا بمانم تا دوباره به آرامش خیالی ام برسم،

از دورویی مردم خسته ام،

روحم یخ بسته است،

دیگر بوی مرگ را احساس میکنم....
دیدگاه  •   •   •  1393/02/24 - 00:56
+5
*elnaz* *
*elnaz* *
وقتی بغضم شکسته شد...

 


و نفس هایم؛


 


غرق شد در اندوه و بی تابی،


 


فقط "سکوت" با من بود!!


 


گاه گاهی که تنم...


 


خسته از لحظه ها؛


 


به سوی تلخ ترین مرداب زندگی کشیده می شد،
فقط "سکوت" با من بود


فقط "سکوت" با من بود


فقط "سکوت" با من بود



آخرین ویرایش توسط eli20 در [1393/02/24 - 00:43]
دیدگاه  •   •   •  1393/02/24 - 00:40
+5
maryam
maryam
هستند کسانی که از شدت دلتنگی 
به کما رفته اند...
حرف نمیزنند...راه می روند...
نفس میکشند...ولی چیزی حس نمیکنند!
فقط فکر میکنند وفکر میکنند و
فکر میکنند...!
دیدگاه  •   •   •  1393/02/23 - 21:47
+6
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥







غبطه می خورم ...
به " او "
که بیشتر از من
کنار تو نفس می کشد...!






دیدگاه  •   •   •  1393/02/23 - 19:21
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
دیشب ساعت 2 نصفه شب چراغا خاموش بود،هندزفری هم تو گوشم بود و جلو تی وی دراز کشیده بودم ،
تی وی هم روشن بود.یه دستم رو ولوم گوشیم بود یه دستم رو ولوم تی وی!
دیدم تی وی برنامه ی باحالی نداره چشامو بستم جای اینکه صدای گوشی رو زیاد کنم
صدای تی وی رو تا ته بردم بالا :|

یهو برقا روشن شد. دیدم اعضای خونواده به ترتیب با لوله ی جاروبرقی و شلنگ و کفگیر بالا سرم واستادن!
عاشق بابامم هیچی بهم نگفت فقط با لگد زد تو گوشم :|
دیدگاه  •   •   •  1393/02/23 - 16:35
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
سیب به حضرت آدم که رسید، شد هبوط !

به نیوتن که رسید، شد کشف جاذبه زمین !

به استیو جابز که رسید، شد اپل!

به ایرانیا که رسید، شد تنباکو
دیدگاه  •   •   •  1393/02/23 - 15:27
+1
-1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥







دراز میکشـــــم …
خیـــــره میشوم به سقفـــــ …
اشکهایـــــم میچکنـــــد …
سُـــــر میخورنـــد و میرونـــد ...
به جایـــی که تـــو همیشـــــه میبوسیــــدی …






دیدگاه  •   •   •  1393/02/23 - 15:03
-1

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ