saman
دســت مـرا بگیـر کـه آب از سـرم گــذشـت
مـــاننــــد مـــرده ای مـتحـــرک شـــدم بیـــا
بـی تــو تمـام زنـدگــی ام در عــدم گـذشـت
می خواستم که وقـف تـو باشم تمام عمـر
دنیـا خلاف آنچـه کـه می خواستــم گذشت
در کافه تنهایی
ساعات عمـر مـن همگی غرق غم گذشتدســت مـرا بگیـر کـه آب از سـرم گــذشـت
مـــاننــــد مـــرده ای مـتحـــرک شـــدم بیـــا
بـی تــو تمـام زنـدگــی ام در عــدم گـذشـت
می خواستم که وقـف تـو باشم تمام عمـر
دنیـا خلاف آنچـه کـه می خواستــم گذشت