یافتن پست: #کوه

saman
saman

عشقبازی به همین آسانی است
که گلی با چشمی
بلبلی با گوشی
رنگ زیبای خزان با روحی
نیش زنبور عسل با نوشی
کارهموارۀ باران با دشت
برف با قلۀ کوه
رود با ریشۀ بید
باد با شاخه و برگ
ابر عابر با ماه
چشمه‌ای با آهو
برکه‌ای با مهتاب
و نسیمی با زلف
دو کبوتر با هم
و شب و روز و طبیعت با ما
!

عشقبازی به همین آسانی است .....
شاعری با کلماتی شیرین
دستِ آرام و نوازش‌بخش بر روی سری
پرسشی از اشکی
و چراغ شب یلدای کسی با شمعی
و دل‌آرام و تسلا و مسیحای کسی یا جمعی
عشقبازی به همین آسانی است .....
که دلی را بخری
بفروشی مهری
شادمانی را حرّاج کنی
رنج‌ها را تخفیف دهی
مهربانی را ارزانی عالم بکنی
و بپیچی همه را لای حریر احساس
گره عشق به آن‌ها بزنی
مشتری‌هایت را با خود ببری تا لبخند
عشقبازی به همین آسانی است .....
هر که با پیش سلامی در اول صبح
هرکه با پوزش و پیغامی با رهگذری
هرکه با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی
نمک خنده بر چهره در لحظۀ کار
عرضۀ سالم کالای ارزان به همه
لقمۀ نان گوارایی از راه حلال
و خداحافظی شادی در آخر روز
و نگهداری یک خاطر خوش تا فردا
و رکوعی و سجودی با نیت شکر
عشقبازی به همین آسانی است.


دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 17:22
+1
saman
saman

هـدیـه ام از تـولــد .. گریـه بـود
خنـدیدن را تو به من آمـوختـــی
سنگ بوده ام .. تو کوهم کردی
برفــــ بوده ام .. تو آبــــم کردی
آب می شدم .. تو خانه دریا را نشانم دادی
“می دانســـتم گریـه چیســــت
خندیدن را تو به من هدیه کردی …!


[شمس لنگرودی]

دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 15:59
+1
saman
saman



وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست 


ناگهان- دریا! تو را دیدم حواسم پرت شد
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست 


در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید
هی صدا در کوه،هی "من عاشقت هستم" شکست 


بعد ِ تو آیینه های شعر سنگم میزنند
دل به هر آیینه،هر آیینه ایی بستم شکست 


عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد
قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست


وقتی از چشم تو افتادم نمیدانم چه شد
پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست




دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 15:54
+3
saman
saman


اگر بتوانم یک بار دیگر زندگی کنم

می کوشم بیشتر اشتباه کنم

نمی کوشم بی نقص باشم.

راحت تر خواهم بود

سرشارتر خواهم بود از آن چه حالا هستم

در واقع، چیزهای کوچک را جدی تر می گیرم

کمتر بهداشتی خواهم زیست

بیشتر ریسک می کنم

بیشتر به سفر می روم

غروب های بیشتری را تماشا می کنم

از کوه های بیشتری صعود خواهم کرد

در رودخانه های بیشتری شنا خواهم کرد

جاهایی را خواهم دید که هرگز در آن ها نبوده ام

بیشتر بستنی خواهم خورد، کمتر لوبیا

مشکلات واقعی بیشتری خواهم داشت و دشواری های تخیلی کمتری


من از کسانی بودم

که در هر دقیقه ی عمرشان


زندگی محتاط و حاصلخیزی داشتند

بی شک لحظات خوشی بود اما


اگر می توانستم برگردم

می کوشیدم فقط لحظات خوش داشته باشم


اگر نمی دانی که زندگی را چه می سازد

این دم را از دست مده!

از کسانی بودم که هرگز به جایی نمی روند


بدون دماسنج

بدون بطری آب گرم
بدون چتر و چتر نجات


اگر بتوانم دوباره زندگی کنم، سبک سفر خواهم کرد

اگر بتوانم دوباره زندگی کنم ، می کوشم پابرهنه کار کنم


از آغاز بهار تا پایان پاییز

بیشتر دوچرخه سواری می کنم


طلوع های بیشتری را خواهم دید و بابچه های بیشتری بازی خواهم کرد

اگر آنقدر عمر داشته باشم

دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 14:41
+3
saman
saman
با هر نگاهت غرق آهم می کنی باز
هر شب کنار
پنجره می آیم و تو
چون برکه ای درگیر ماهم میکنی باز
من
طفل سرگردان رویاهای خویشم
اما تو داری سر به راهم می کنی باز
وقتی نمی بّرد کسی
دست از عبورم
بیخود اسیر گرگ وچاهم می کنی باز
یا مو نشانم می دهی یا پیچش مو
اسباب
گمراهی فراهم می کنی باز
در خود
شکستم-اینکه خندیدن ندارد
کوه
غرورم من تو کاهم می کنی باز
این قصه را هر باره از سر می نویسم
اما دچار اشتباهم
میکنی باز


(نجیب زاده)


دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 13:19
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
بزن به سلامتی
حرفهای دلت که به کسی نگفتی....
بزن به سلامتی
اینکه کوه درد بودی ولی دم نزدی..... ...
بزن به سلامتی تنهایی هات
ولی تنهایی رو دوست نداشتی...
بزن به سلامتی
ارزوهایی که نتونستی لمسشون کنی.....
بزن به سلامتی
شبهایی که تو تنهاییهات گریه کردی
ولی نمیدونستی برای چی...
.
.
.
ولی من میدونستم برا چی
دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 13:14
+2
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani

به تماشا سوگند و به آغاز کلام و به پروازکبوتر از ذهن واژه ای در قفس است حرف هایم ،
مثل یک تکه چمن روشن بود
. من به آنان گفتم:
آفتابی لب درگاه شماست که اگر در بگشاید به رفتار شمامی تابد و به آنان گفتم:
سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنان که فلز ،
زیوری نیست به اندام کلنگ
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند
پی گوهر باشید لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید
و من آنان را به صدای قدم پیک بشارت دادم و به نزدیکی روز،
و به افزایش رنگ
به طنین گل سرخ،پشت پرچین سخن های درشت و به انان گفتم:
هر که در حافظه چوب ببیند باغی صورتش در
وزش بیشه شور بادی خواهند ماند
هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود
آنکه نور از سرانگشت زمان برچیند می گشاید گره پنجره ها را با آه

دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 00:57
+6
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
من اینجا ریشه در خاکم
 من اینجا عاشق این خاک
اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،
نمی دانم
امید روشنائی
گر چه در این تیره گیها نیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم

من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی

گل بر می افشانم

من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید

سرود فتح می خوانم
و می دانم

تو روزی باز خواهی گشت
دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 00:38
+6
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.

نگاهت تلخ و افسرده است.
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.

غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.
تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.

تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.

تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است.
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.

تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشکسالی های پی در پی
تو را از نیمه ره بر گشتن
یاران
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد.

تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است

تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است

تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه جوشان شادی بود
و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست
خواهی رفت.

و اشک من ترا بدروردخواهد گفت
دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 00:36
+4
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
نیمه شب آواره و بی حس و حال – در سرم سودای جامی بی زبان

پرسه ای آغاز کردیم در خیال – دل به یاد آورد ایام وصال

از جدایی یک دو سالی میگذشت – یک دو سال از عمر رفت و برنگشت

دل به یاد آورد اول بار را – خاطرات اولین دیدار را

آن نظر بازی و آن اسرار را – آن دو چشم مست آهو وار را

همچو رازی مبهم و سربسته بود – چون من از تکرار او هم خسته بود

آمد و هم آشیان شد با من او – همنشین و هم زبان شد با من او

خسته جان بودم که جان شد با من او – ناتوان بود و توان شد با من او

دامنش شد جایگاه خستگی – این چنین شد آغاز دلبستگی

وای از آن شب زنده داری تا سحر – وای از آن عمری که با شد به سر

مست او بودم ز دنیا بی خبر – دم به دم این عشق میشد بیشتر

آمد و در خلوتم دم ساز شد – گفتگوها بین ما آغاز شد

گفتمش در عشق پابرجاست دل – گرگشایی چشم و دل زیباست دل

گرتو زورقمان شوی دریاست دل – بی تو شامی بی فرداست دل

دل به عشق روی تو ویران شده – در پی عشق تو سرگردان شده

گفت در عشق وفادارم بدان – من تو را بس دوست میدارم بدان

شوق وصلت را به سر دارم بدان – چون تویی محمول خمانم بدان

با تو شادی میشود غمهای من – با تو زیبا میشود فردای من

گفتمش عشقت ز دل افزون شده – دل به جادوی رخت افسون شده

جز تو هر یادی به دل مدفون شده – عالم از زیبائیت مجنون شده

در سرم جز عشق تو سودا نبود – بهر کس جز او در این دنیا نبود

دیده جز بر روی او بینا نبود – همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود

خوبی او شهره آفاق بود – در نجابت در نکوهی طاق بود

روزگار : روزگار اما وفا با ما نداشت – طاقت خوشبختی ما را نداشت

پیش عشق ما سنگی گذاشت – بی گمان از مرگ ما پروا نداشت

آخر این قصر هجران بود و بس – حسرت و رنج فراوان بود و بس

یار ما را از جدایی غم نبود – در غمش مجنون و عاشق کم نبود

بر سر پیمان خود محکم نبود – سهم من از عشق جز ماتم نبود

با من دیوانه پیمان ساده بست – ساده هم آن عهد و پیمان را شکست

بی خبر پیمان یاری را گسست – این خبر ناگاه پشتم را شکست

آن کبوتر عاقبت از بند رست – رفت و با دلدار دگر عهد بست

با که گویم آنکه هم خون من است – جسم جان و تشنه خون من است

بخت بدبین وصل او قسمت نشد – این گدا مشمول آن رحمت نشد

آن طلا حاصل به این قیمت نشد – عاشقان را خوشدلی تقدیر نیست

با چنین تقدیر بد تدبیر نیست – از غمش با دود و دم همدم شدم

باده نوش غصه او من شدم – مست مخمور خراب از غم شدم

ذره ذره آب گشتم کم شدم – آخر آتش زد دل دیوانه را

سوخت بی پروا پر پروانه را – عشق من : عشق من از من گذشتی خوش گذر

بعد از تو حتی اسم من را نبر – خاطراتم را تو بیرون کن ز سر

دیشب از کف رفت – فردا را نگر

آخرین یکبار از من بشنو پند – بر من و بر روزگارم دل مبند

عاشقی را دیر فهمیدی چه سود – عشق دیرین گسسته تار و پود

گرچه آب رفته باز آید به رود – ماهی بیچاره اما مرده بود
دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 00:28
+5

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ