آهاي ... دخترك برگشت ،
چه بزرگ شده بود . پس كبريتهايت كو ؟
پوزخندي زد.گونه اش آتش بود سرخ، زرد.
ميخواهم امشب با كبريتهاي تو شهر را به آتش بكشم!
دخترك نگاهي انداخت تنم لرزيد...
كبريتهايم را نخريدند سالهاست تـــــــــــَـــــــن مي فروشم ......
ميخري؟
6 امتیاز + / 0 امتیاز - 1390/12/20 - 15:54

(6 )