باد موهايش را به بازی می گيرد و من چشم بر هم می نهم وهمبازی باد می شوم: گلوله ای نخ در مشت می دوم پای برهنه در پی بادبادکی که چرخ می خورد در بلند آبی آسمان. دل می سپارم به رقص موزون بادبادک ها و اوج می گیرم همراهشان تا بيکران لاجوردی آسمان. در پس کوچه ای نگاهش راه نگاهم می بندد. می نگرد, سادگيم را, پاهای برهنه ام را و چشمانم را که چه آسان هم رقص پرواز بادبادک ها می شود. باد می آید و در ميان پيچ و تاب موهايش ره گم می کند. ره گم کرده سرانگشتان نوازشگر باد بادبادکم را از بندش می رهانند... لبخندی بر گوشه لبانش می شکفد و شکوفه ای در دلم جوانه می زند.
1 امتیاز + / 0 امتیاز - 1390/10/23 - 12:37

(1 )