خوب یادم هست از بهشت که آمدم تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم... اما زمین تیره بود و سخت. دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش، و من هر روز ذره ذره سخت تر شدم، من سنگ شدم! دیگر نور از من نمی گذرد. حالا تنها یادگاری ام از بهشت، اشک است. نمی بارم چون میترسم بعد از آن، سنگ ریزه ببارم
2 امتیاز + /
0 امتیاز - 1390/10/27 - 12:23