و حال رفته ای...بغض بدی در گلویم داره آتیشم میزنه...عاقبت ما آنچه خواهان بودیم میشد...میدانم باکسی رفتی و من فقط باید تنها باشم...آری میگویی من در قلب توام اما حالا قلب تو جای دو نفر را دارد؟
گلوم را بغض و گریه حسابی خسته کرده.
آری آغوش من را حس نکردی و رفتی و حتی خواهانه آغوش من بودی و گفتی به دلت مونده یکبار یک روز یکجایی در آغوش من باشی...
ستاره ها امدند بر بامه خانه ام زیر بغل هایم را میگیرند و شبه دستی میشوند و همش اشک هایم را پاک میکنند...آخه عزیزه من پیش خودت نگفتی که من بمیرم؟؟؟
بقدری خفه هستم در گلویم که دارم به عکست مینگرم و اشک را بی صدا بر صورتم میکشم...هوای دلم را بد سوزاندی مهربانم.
حالا تیغ برمیدارم و شروع میکنم:
1.اولی، فقط برای اینکه یادم نره یک روزی عاشقت بودم عزیزم..یک لحظه عکستو بغل میکنم و بارون و حس میکنم از پنجره و حال اشکامو پاک میکنم از دفترم
2.دومی، فقط برای اینکه خیلی دلتنگتم و دوست داشتم بودی تا برات ترانه بخونم
3.سومی، فقط برای اینکه بتونم غصه هامو برایت بخوانم و از شانه های ظریفت آن خسته گی ها را بردارم.
4.چهارم،فقط برای اینکه خیلی دوستت دارم و خو
1 امتیاز + /
0 امتیاز - 1391/01/10 - 20:07