من خرابم ز غم يار خراباتي خويش

مي زند غمزه او ناوك غم بر دل ريش

گرچليپاي سرزلف زهم بگشايند

بس مسلمان كه شود فتنه آن كافركيش

با تو پيوستم و از غير تو ببريد دلم

آشناي تو ندارد سر بيگانه خويش

به عنايت نظري كن كه من دلشده را

نرود بي مدد لطف تو كاري از پيش

آخر اي پادشه ملك و ملاحت چه شود

كه لب لعل تو ريزد نمكي بر دل ريش

خرمن صبر من سوخته دل داد به باد

چشم مست تو كه بگشاد كمين از پس و پيش
6 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/04/12 - 17:35 در CARLO

(6 )